نویسنده: زهره دلجو
جمعخوانی داستان کوتاه «ترس»، نوشتهی امین فقیری
«ترس» داستان زن و مردی است که سلوکشان رو به نور و شادی بیفرجام میماند. آنها که در تاریکی و خلوت شب و سوز سرما کنار همند، درپایان باوجود روشنایی روز و تابش آفتاب و حضور جمعیت ازهم جدا میشوند و هیچکدامشان هم به مقصد نمیرسند. شرط رسیدن به مقصد این است که تمام مسیر را پابهپای هم پیش بروند، اما: «زن میدوید تا به شوهرش برسد» و در تنگه «مرد دست زن را میکشید» و «زن به نفسنفس افتاده بود». جدایی لحظهای اتفاق میافتد که در تنگه، مرد دست زن را رها میکند و بیخیال به راهش ادامه میدهد.
تنگه بهعنوان مکان داستانی علاوه بر کارکرد فضاسازی، بهمثابه شخصیت در جریان داستان اثرگذار است. در همین تنگه و بعد از عقب ماندن زن، خرسی سیاه و کوچک از راه میرسد و زن در پناه شکافی پنهان میشود. آنقدر آرام مینشیند و جواب مرد را که متوجه غیبتش شده و او را صدا میزند نمیدهد تا اینکه خرس هم خسته میشود و عقب میرود. زن از تنگه که کوه را شکاف زده بود و مثل دهان مرده باز بود، جان سالم به در میبرد؛ اما زندگی مشترکش را بهخاطر دهان آدمهای زنده از دست میدهد.
امین فقیری بعد از همراه کردن مخاطب با زن داستان تا روستا و آرام گرفتنش در آغوش مادر، زمان داستانی را عقب میبرد و مخاطب را با دادن اطلاعات بیشتری از مرد داستان، با او همراه میکند. مرد از حرف آدمها میترسد: «به چه رویی میتوانست به روستا برگردد؟ برایش ننگ بود که بگوید رفتم و زنم را به گرگها سپردم. رفتم و زنم را به خرسها سپردم.» مرد از ترس حرف مردم یکشبه پیر میشود: «موهای قرهمحمد رو به سفیدی نهاده بود.»
در روستا، مرد بعد از اینکه خبر زنده بودن زن را میشنود، نهتنها خوشحال نمیشود، بلکه اول بهخیال اینکه زن نمیخواسته به عروسی برود، عصبانی میشود و بعد از اینکه میفهمد زن از دست خرس جان سالم به در برده احساس شرم میکند و زن را بی هیچ حرفی و درمیان پچپچهای جمعیتی که روی پشتبام و حیاط خانهاش جمع شدهاند، طلاق میدهد. مرد و دیگران افسانهای میدانند دربارهی خرس نر و زن. همین آگاهی کوچک و غلط، شبیه روشنایی کمسوی نور ماهِ درآغازِراهشان است که سرمایی به جان مرد میریزد: «مثل اینکه سرما را نور ماه به جانشان میریخت.» و او را به تصمیمی وامیدارد که خودش را هم سراسر اندوه و حسرت میکند: «تا از پیچ کوچه ناپدید شوند، قرهمحمد با اندوه خرامیدن زنش را تماشا میکرد.»