نویسنده: منصوره محمدصادق
جمعخوانی داستان کوتاه «بیتابیهای مرد تاریک»، نوشتهی بهرام مرادی
بهرام مرادی با انتخاب نام «بیتابیهای مرد تاریک» برای داستانش، تمام آنچه را که قرار است روایت کند در همین عبارت کوتاه میگنجاند و چون مدخلی برای ورود به جهان روایتش، آن را بر سردر داستان قرار میدهد. خواننده از همان جملههای آغازین درمییابد که برای همدلی به دنیای راوی فراخوانده شده تا همانطورکه در داستان آمده، او بتواند بر تاریکی پنهان وجودش مرثیه بخواند و بغض فروخوردهاش را بیرون بریزد. نویسنده درخلال فضای عاشقانهی روایتش، آگاهانه روابط انسانی را برجستهتر از رویدادها و اتفاقها نشان میدهد و از شرح ابعاد اجتماعی و سیاسی زندگی راوی عبور میکند؛ از اضطراب گشتزنیهایشان در شهر، دیدن نیمتنههای عریان شاعرانی که با رنگ پوشیده شده یا نامهایشان کنده شده، تحت نظر بودن و بعدتر به زندان افتادن و ترس تکرار سهبارهی این فراق و بچهدار شدن و شوق راوی برای داشتن خانوادهای بزرگ تا مهاجرت و غم غربت و تنهایی، همه با اشارههایی کوتاه در پسزمینه قرار میگیرند، چراکه مسئلهی اصلی داستان عشقی است که هنوز از پس این فرازوفرودها در دل راوی رو به سردی نگذاشته. گرچه نویسنده با آوردن نشانههایی: «این سالها خوب که بودیم…»، شکل گرفتن لحظههای تلخ و فاصلهی میان آنها را هم به تصویر میکشد؛ تلخیای که شاید جایی خارج از رابطهی آنها به زندگیشان تحمیل شده: «تلخ مان کرده بودند. بیعشق و بیخاطرهی زلفی و رخی و چشمی». درواقع نویسنده با زیرکی حالوهوای اجتماعیـسیاسی فضایی را که منجر به هجرت راوی شده به خواننده نشان میدهد، ولی همچنان به درونمایهی داستانش که روایت عشق است، وفادار میماند.
مرادی با انتخاب دو زاویهدید اولشخص و دومشخص و تردد بین آنها با چرخشی ظریف، بیتابی راوی را نشان میدهد؛ هرجا حضور مخاطبِ فرضی برای درک اندوه داستان کافی به نظر نمیرسد، نویسنده با بردن داستان به زاویهدید دومشخص، معشوق را مورد خطاب راوی قرار میدهد و احساس استیصال و تمنای او را برای بازگشت معشوق به تصویر میکشد؛ زیرا تنها اوست که تمام این راهها را با راوی پیموده و نوستالژی حاکم بر روایت را بهتمامی درک میکند. لحن مرادی در این داستان گرچه لحنی است یکپارچه و یکدست، اما تازگی و منحصربهفرد بودن آن در قیاس با داستانهای دیگری که به ذائقهی مخاطبان ادبیات داستانی آشناتر است، تأمل و تمرکز بیشتری را طلب میکند؛ تمرکزی که موجب کشف ارتباط بین واژهها و ساختار داستان میشود و به فهم و ادراک مخاطبی که در رویارویی اولیه با داستان آن را پیچیده و سختخوان یافته، کمک میکند؛ ازاینرو شاید داستان «بیتابیهای مرد تاریک» در زمرهی داستانهایی باشد که خواندن دوبارهی آن لذت مضاعفی به همراه دارد.
در کنار لحن متفاوت، نویسنده با توصیفهای دلنشین و واژهگزینی مناسب، آنجا که از خانهی دواشکوبه، طارمی و رود روان زیر آن، چراغزنبوری، ولولهی درختان تبریزی و لغزندگی ابریشم میگوید، از تلخی غمنامهاش میکاهد و با حسآمیزی جان خواننده را شیرین میکند. راوی گرچه در پایان روایت دایرهوارش در همان نقطهای میایستد که در ابتدای داستان بوده و به نظر میرسد گرهی که با گفتن «نه» و پنهان کردن مکنونات درونیاش در ابتدای داستان افتاده، بازنشده میماند، اما درطول این مرثیهخوانی برای رفتن معشوق، با مرور گذشته به نقطهای میرسد که مرثیهاش بیشتر به وردی برای فراخواندن روشنایی و زندهکردن رؤیاهایش بدل میشود و نویسنده نشانههایی از دوسویه بودن این عشق و احتمال وصل دوباره به دست میدهد؛ جایی که راوی حتم دارد هنوز یکی از گردنبندهایی که خریده به گردن معشوق است و یقین خود را از آنکه دیگر عاشقی چون او نصیب معشوق نخواهد شد، یادآوری میکند؛ معشوقی که حالا به آستانهی در با ظاهری آراسته که بهقول راوی «دلریشهام را میلرزاند»، آمده تا حرفهای او را بشنود و بهگمان راوی هم «همه مثل هم حرفشان را نمیزنند. یکی آنجور میگوید مثل تو، که میخواهم بروم ایران، کاری نداری؟» و با همین اشارههای هوشمندانه تمایل معشوق را به ازسرگیری این رابطه محتمل میکند. راوی گرچه چیزی را که باید نمیگوید و بیتابیاش را پنهان میکند، اما امیدوارانه منتظر میماند و به معشوق هم این فرصت را میدهد؛ شاید از دل تاریکیای که تنهایی و دلتنگی و مرور خاطرات در این سفر برای او به ارمغان میآورد، روشنایی حاصل شود و او را به سویش بازگرداند؛ همانطورکه آنچه در خاطر خواننده از داستان بهرام مرادی بهرغم تلخی و دردی که واگویی خاطرات در جانش ریخته به جا میماند، عشق است؛ که محور داستان و شاهکلید گذر از سختیها و بقای روابط انسانی است.