نویسنده: منصوره تبریزی
جمعخوانی داستان کوتاه «بزرگراه»، نوشتهی حسین نوشآذر
تمام داستان «بزرگراه» حسین نوشآذر در جاهایی رقم میخورد که آدمها در آن سفر میکنند: بعضی میروند و بعضی برمیگردند. بخش ابتدایی و میانی داستان در فرودگاه میگذرد؛ جایی که شبیه به سالن انتظاری بزرگ است و تنهایی در آن به شخصیت محوری فرصت میدهد تا به همهی چیزهایی که از آن فرار کرده، فکر کند. بااینحال او در فرودگاه همچنان دودل است. ورود به بزرگراه برای شخصیت محوری ورود به آستانهی تصمیمگیری است. نویسنده در «بزرگراه» از عناصر رایج در داستان آشناییزدایی میکند؛ برای مثال هرچه نور در داستان کمتر میشود، وجود قهرمان روشنتر و فعالتر میشود؛ تاجاییکه شخصیت محوری تصمیمش را در تاریکترین نقطهی یک جنگل عملی میکند. علاوهبراین، استفاده از عناصر محیطی به شکلگیری فضای داستان در ذهن مخاطب کمک میکند؛ مانند میزی که در فرودگاه وصلهی ناجور است، درست مثل شخصیت محوری در گذشتهاش و پدرش در آلمان، یا درختان انبوه در کنارهی بزرگراه که درجهت وهمآلود شدن فضا و درک اضطرابی که شخصیت محوری تجربه میکند به کار گرفته شدهاند.
داستان از ابتدا با ضربآهنگی نه کند و نه تند احساس شخصیت اصلی را از دیدن پدرش بعد از سالها و مرور خاطرات گذشته بیان میکند. اما جالبترین قسمت داستان بخش پایانی آن است؛ جایی که او پدرش را کنار برکهای میبرد که در آن چند ماهی مردهاند، و دربارهی زیبایی آنجا باهم صحبت میکنند. در این لحظه چرخش داستانی عظیم و مهم داستان یا همان پلاتتوئیست رقم میخورد و اتفاقی که انتظارش را نداریم رخ میدهد: شخصیت محوری پدرش را کنار برکه رها میکند و به فریادهای کمکخواهیاش اهمیتی نمیدهد. این نقطهای است که در آن شخصیت محوری برخلاف همیشه که مطیع بوده، تغییر میکند. چرخش طرح یعنی رخ دادن چیزی که انتظارش را نداریم و بیشتر در نقطهی اوج داستان اتفاق میافتد. شکلهای دیگر چرخش طرح را در داستانهایی میبینیم که پروتاگونیست در آنها تبدیل به آنتاگونیست میشود. از نمونههای خوب چرخش طرح میتوان به فیلم «جزیرهی شاتر» اشاره کرد که در آن شخصیت لئوناردو دیکاپریو همان قاتلی است که به دنبالش میگردد.
باید توجه کرد که چرخش طرح با قوس شخصیت تفاوت دارد. چرخش طرح اتفاقی ناگهانی است که از ذات یا حقیقت اصلی شخصیت پرده برمیدارد؛ برای مثال در داستان «بزرگراه» شخصیت با ورود به آلمان تمام گذشتهاش را دور ریخته و خودش را از آن جدا کرده، برای همین در پایان پدرش را بهعنوان مهمترین بخش گذشتهاش دور میریزد. اما قوس شخصیت یعنی شخصیت از ابتدا تا انتهای داستان بنا به ضروریات یا آنچه سر راهش قرار میگیرد، تغییر میکند و تبدیل به چیزی برعکس آنکه در ابتدای داستان بوده میشود؛ برای مثال شخصیت آلپاچینو در «پدرخوانده» ابتدای داستان کسی است که از کار پدرش متنفر است. او میخواهد سالم و بهدور از مناسبات مافیایی زندگی کند، بااینوجود مرگ پدر و برادر بزرگش او را وادار میکند درگیر زندگی مافیایی شود و دستانش آلوده. در فیلم دوم «پدرخوانده» قوس شخصیت آلپاچینو کامل میشود و از آدم صلحجویی که در ابتدای داستان بود، تبدیل به هیولایی میشود که برادر خودش را هم میکشد.