نویسنده: کاوه سلطانزاده
جمعخوانی داستان کوتاه «دریچه»، نوشتهی بهروژ ئاکرهیی
از همان پاراگراف طولانی اول، مسئلهی داستان نشان داده میشود: مردی جعبهای زیر بغل دارد که باید به مقصد برساند؛ مردی مهاجر که با دیدن جای خالی «استعمال دخانیات ممنوع» بر پمپبنزین، یاد ایران میافتد. سایهاش در جویی که آبش یخ زده، شکسته و فقط درحد سلام، خداحافظ و نمیدانم به زبان کشوری که در آن زندگی میکند، آشناست. ترانهی «تو ای پری کجایی» را که پیشتر بلد بوده و بارها شنیده و خوانده، به یاد نمیآورد؛ مردی که درطول داستان میفهمیم بزرگترین مشکلش عدم توانایی در برقراری ارتباط است؛ چه با کشوری که در آن زندگی میکند و مردمش، چه همسرش که دارد از او جدا میشود و چه فرزندش که بهدلیل تفاوتهای زبانی و زیستی، ارتباطشان بهاندازهی همان دریچهی نامه و فضای داستان، تنگ و ابهامآمیز است.
مرد عروسکی برای دخترش آورده. دختر آنقدر کوچک است که در نبود مادر نمیتواند در را برای پدرش باز کند. اینجاست که دریچهی نامه راه ارتباط پدر و دختر میشود؛ دریچهای که گویا تنها راه ارتباطی بین دو نسل و از آن عمیقتر، دو فرهنگ است؛ راه تنگ و محدودی که نمیشود برای مدتی طولانی از آن استفاده کرد، چون هر دو طرف خسته میشوند. مردْ مستأصل پشت در مینشیند و تلاش میکند با خواندن شعر «پریا»ی احمد شاملو، نسل بعدی خود را سرگرم کند؛ انگار او که در گذشته با خواندن «تو ای پری کجایی» عاشقی میکرده و به دنبال پری رؤیاهای خود میگشته، حالا پیدایش کرده، آنهم مشغول «زاروزار» گریه کردن. شعر برای کودک پرسشهایی ایجاد میکند که گویا نسل قبلی پاسخ درستی برای آنها ندارد. وقتی که در با آمدن زن باز میشود، مرد نهتنها فرصتی برای ادامهی گفتوگو با فرزندش پیدا نمیکند، که با همسرش هم حرفی جز درمورد نامهی وکیل برای جدایی رسمی ندارد. بخش بزرگی از داستان پشت دری بسته اتفاق میافتد؛ دری که پس از باز شدنش هم نه چیزی بیش از ارتباطی ناقص و سرد به مرد میدهد و نه گرمایی به رابطهها. شاید میشد که نویسنده داستان را بدون گشودن آن تمام کند؛ چراکه هم بهلحاظ حسی و هم اینکه در درون خانه چیزی بیش از آنچه از پشت در بسته به خواننده انتقال پیدا کرده، ساخته نمیشود؛ دری که خواننده منتظر است با باز شدنش گشایشی در وضعیت و موقعیت ایجاد شود، اما تنها نشان میدهد رابطهی مرد و زن خصمانه نیست.
پیرزنی که در ابتدای داستان سگش او را به دنبال خود میکشد، مثل چیزی است که مرد را به دنبال خود میکشد تا به زندگی ادامه دهد؛ گویی چیزی مثل قلادهی همان سگ، مرد را به ادامهی زندگی وامیدارد تا ساعتها پشت در بنشیند و از دریچهی نامه برای دخترش شعر بخواند؛ رابطهای محدود که آخرین رشته از طنابی است که او را به زندگی وصل نگه داشته. ازسویدیگر، گربهی ویلان و سرگردان همسایه در راهروِ آپارتمان اینهمانی دقیق و غمانگیزی میسازد که خواننده را با درونیات و وضعیت مرد بیشتر آشنا میکند. گربهای که یکی میخواهدش و یکی بیرون میاندازدش، به نظر میرسد بیشتر از مرد به این دنیا تعلق دارد. از گفتوگوهای مقطعیای که مرد از پشت در با دخترش دارد و بیشتر از کلام دختربچه، ما با بخشی از زندگی و وضعوحال مرد آشنا میشویم؛ گفتوگویی که در آن لحن و سن کودک نسل دوم مهاجر بهخوبی نشان داده میشود. در همین گفتوگو زمینهی گرهگشایی داستان چیده میشود: «بابا، چیزه… تو میدونی مامانها و باباهای فارسی چرا باهم زندگی میکنن؟» پرسشی که دختر خودش به آن فکر و پاسخی کودکانه برای آن پیدا کرده: «آخه اونجا خونه کمه.»
زن مثل پریهای احمد شاملو مدام گریه میکند و مرد که نمیتواند پاسخ قانعکنندهای به این پرسش دخترش بدهد که: «چرا پریا گریه میکنن؟»، از جواب دادن طفره میرود. احتمالاً این خانواده بهنوعی مجبور به مهاجرت شدهاند. دلیل این اجبار در داستان مشخص نیست، اما شاید دلیل جدایی زن و مرد تأمین آیندهی فرزندشان باشد؛ بچهای که با پرسشهای سادهاش نشان میدهد چندان درکی از گذشته و تعارفهای تلفنی پدربزرگومادربزرگش از ایران ندارد. و مرد پاسخی راضیکننده برای آنها نمییابد. وقتی دختر از مرد برای اسم عروسک پیشنهاد میخواهد، ذهن مرد به چیزی بیشتر از پریا نمیتواند فکر کند؛ اما دخترک نمیخواهد پریای او هم ازآندست پریهایی باشد که گریه میکنند. سه مرتبهای که نویسنده بهشکل زیرپوستی به پری و پریها اشاره میکند، مثل خطی در داستان لایهی معنایی دیگری برای آن میسازد؛ لایهای که در آن میتوان زندگی فناشدهی زن و بهویژه مرد داستان را دید که با عشق و شاید اجبار و هدفی مشترک از زندگی در ایران گذشتهاند تا آیندهای بدون گریهوزاری برای فرزندشان رقم بزنند. همهی اینها داستانی پرحس خلق و نگاه نویسندهای را که سرتاسر عمرش مهاجر بوده نمایان کرده و حس او را در روایتی با فضایی سرد به تصویر کشیده؛ روایتی سومشخص با رنگوبویی سینمایی و با میزانسنهایی معنیدار که نمایشی تمامعیار از وضعیت درونی شخصیت اصلی یعنی مرد داستان دارد. هرچند با خوانشی دیگر میتوان شخصیت اصلی را تمام این خانواده در نظر گرفت؛ خانوادهای که هرکدام بخشی از مشکلات مهاجرتی ناخواسته را به دوش میکشند تا در نسلهای آینده با سرزمین جدید ارتباطی معنیدار پیدا کنند. بهروژ ئاکرهیی که خود تمام عمر مهاجر بوده، در این داستان تصویری متفاوت، غمناک و البته واقعی از مهاجرت و مهاجران به خواننده میدهد. او این نوع زندگی را درک و تجربه کرده است.