نویسنده: نیلوفر وفایی
جمعخوانی داستان کوتاه «بازنویسی بابوشکا»، نوشتهی مرضیه ستوده
«بازنویسی بابوشکا» داستانی است بهقلم مرضیه ستوده. در آن دربارهی مددکاری اجتماعی میخوانیم که از دو بیمار نگهداری میکند. این یادداشت به تأثیر تجربهی زیستهی نویسنده بر شخصیتپردازی این داستان میپردازد. نویسندگان زیادی به تأثیر مثبت تجربههای زندگی شخصی بر آثار ادبی اشاره کردهاند؛ مثلاً ارنست همینگوی عقیده داشت: «اگر میخواهی از زندگی بنویسی، میبایست اول زندگی کنی»، یا ویلیام سامرست موآم بر این باور بود که: «زندگی را باید بهتمامی زندگی کرد»؛ انگار تجربهی زیسته موادومصالح درکولمسشدهای را در اختیار نویسنده قرار میدهد تا با استفاده از آن اثری تأثیرگذار خلق کند؛ اثری که خوانندگان بیشترین ارتباط را با آن برقرار کنند.
«بازنویسی بابوشکا» هم در زمرهی چنین داستانهایی قرار میگیرد. مرضیه ستوده که مددکار اجتماعی است و اوایل دههی شصت از ایران مهاجرت کرده، از زندگیاش وام میگیرد و مددکار اجتماعیای را خلق میکند که ساکن تورنتو است و پیشینهای ایرانی دارد: «بچه که بودم نارنگی پَر میکردم میگذاشتم دهان آقاربیع، شوهر عمهخانم. آقاربیع افلیج بود.» این مددکار که راوی داستان است دستی هم به قلم دارد: «قصه مینویسم.» این شخصیت شباهت زیادی به ستوده دارد، اما ویژگیای که این اثر را از خاطره یا زندگینامه متمایز میکند ساختوپرداخت روایی آن است و همین باعث میشود کیفیت داستانی داشته باشد.
داستان اما شخصیتهای دیگری هم دارد شبیه به راوی. شخصیت اول اِماست: پیرزن اوکراینی مهاجری که دچار نسیان است و راوی از او مراقبت میکند. اِما در گذشته نوازندهی پیانو بوده، اما الان دیگر حتی شوهرش، آندره، را هم به یاد نمیآورد. شخصیت بعدی مراد است: مرد پناهندهی ترکی که زبانشناسی خوانده، اما دچار جنون است و در بیمارستانی در تورنتو بستری. درظاهر راوی فردی قوی و مسلطبهخود است و مراقب این دو بیمار، اما هرچه بیشتر در دل داستان پیش میرویم، درمییابیم که راوی هم مثل این دو سرگردان است و غریب. او هم آسیبدیده است و این زمانی معلوم میشود که به مراد از پرندهی بیمارش و شب سردی میگوید که ترکوطن کرده: «در شبی برفی در دل سیاه زمستان، من و کاکلی گم شدیم. زمین و زمان برف بود و جهان زمهریر. سفیدی برف کورم کرده بود، کاکلی روی دستم ماند پَرپَر در جوار مرگ. بالهایش آسیب دیده است کاکلی، نمیتواند پرواز کند.»
این سه نفر مثلثی میسازند ازجنس سرگشتگی و دائماً به دنبال امنیتند: «نمیدانم پشت چندمین غربت و سیاهی زمستان و زمهریر، حالا ما و عطر یاس و این آغوش امن؟» اما این امنیت تنها زمانی تأمین میشود که این سه نفر کنار یکدیگر باشند؛ مثلاً مراد که دائماً در تلاش است از بیمارستان فرار کند، وقتی همراه راوی در شهر گشت میزند، آرام است و راوی که زودتر از مراد پی به همدلی و شباهتش با او برده، بهش میگوید: «نترس مراد، من خودیام.» کمی جلوتر، زمانی که راوی مراد را با خودش پیش اِما میبرد، وحدت و اینهمانیشان به اوج میرسد: «بیرون از زمان، درهم چرخ میخوردیم و ازهم سرمیرفتیم.» اما این یکی شدن و آرامش چندان طولانی هم نیست: «ناگهان بوی تند ادرار کشیدمان به دنیای محدودیتها»؛ انگار که غریب و بیکس بودن بخشی از سرنوشت دائمی آنهاست.
در ادامهی داستان اِما از مادربزرگش بابوشکا میگوید، شیرزنی قوی و امن. زنی که سالهاست مرده، اما آغوش امن اِما و راوی است؛ آغوشی که آنها تلاش میکنند به دستش بیاورند و درآخر راوی تصمیم میگیرد نقشش را بازی کند، وقتی مراد اسمش را میپرسد: «بابوشکا صدایم کن.» درنهایت، میتوان گفت داستان با شخصیتپردازی قدرتمند ما را با حیرانیهای سه فرد مختلف آشنا میکند که درعین تفاوت، شباهتهای بسیاری به یکدیگر دارند؛ سه نفری که زمستانهای سخت و طولانیای را پشت سر گذاشتهاند، از وطن دور افتادهاند و باوجود اینکه همدیگر را پیدا کردهاند، همچنان محکومند به سرگردانی.