نویسنده: علی حسینپور
جمعخوانی داستان کوتاه «بازنویسی بابوشکا»، نوشتهی مرضیه ستوده
مرضیه ستوده، مهاجر ایرانی مقیم کانادا، مددکار اجتماعی است که کتابی از آثارش چاپ نکرده. وجود ممیزی در ایران و مأیوسکننده بودن چاپ در خارج ازجمله دلایل انتشار آثارش در اینترنت است. شخصیت راوی داستان بههمینسخاوت، بابوشکا شناخته میشود؛ راویای که میتوان گفت خود مرضیه است؛ مددکاری اجتماعی که داستان هم مینویسد. او ارتباط عمیقی با بیمارهایش برقرار میکند، بهطوریکه گاه این ارتباط از دایرهی فهم دیگران خارج است. همان دیگرانی که او و بیمارهاش را قضاوت میکنند. بهنوعی میتوان همهی داستانهای مرضیه ستوده را بهصورت یک مجموعه خواند و از یک راوی واحد دانست. شاید همین ویژگی فهم داستانهای او را پس از خواندن چند داستانش (و درک کلیت بههمپیوستهی آنها) جذابتر میکند.
داستان «بازنویسی بابوشکا» مواجههی راوی با دو بیمار است. یکی از بیمارها مهاجری از روسیه است که دچار نسیان شده؛ نسیانی که شاید بهمعنی پاک شدن حافظهی تاریخی او و دیگرمهاجران باشد. بیمار دیگرش مهاجری است بهنام مراد که دچار جنون شده؛ جنونی که شاید سرگشتگی مهاجران را نشان دهد. مرضیه ستوده/راوی با این دو بیمار نگاهی درمانگرانه ندارد، بلکه آنها را درک میکند، دل به دلشان میدهد و با آنها یکی میشود: «مراد، من خودیام». شاید بههمیندلیل است که راوی داستان از سومشخص نمایشی تبدیل به اولشخص میشود. او برای توصیف و درمان دو بیمار دیگر نیامده. او با بیمارهایش دوست شده، با آنها یکی و در جهانشان غرق میشود. و اینگونه است که داستان او شبیه به طوفانی است که راوی وارد آن شده، با آغوش باز، دوشادوش گردبادهای آن میرقصد و به آسمان برده شده، به زمین کوبیده میشود و تحول در شخصیت به حداعلی میرسد.
شاید به همین دلیل است که در انتهای داستانهای ستوده، راوی هم همچون بیمارها درک نشده، ازسوی جامعه محکوم میشود. در پایان، بیمارهای او اگر از بزمی که سرخوشی در آن بیداد میکند زنده خارج شوند، بهاعتبار همین بیماری ادامهی درمانشان دنبال میشود، اما راوی درانتها مجرم است. بابوشکا روایت یکی شدن با بیگانههاست؛ درک کردن آنها و کمک برای شکوفایی و به اوج رساندن همان ویژگی آنهاست. در جامعهای که همه مشغول به کارهای مهمشان هستند، مرضیه ستوده همراه بیمارهای خود میرقصد و جرعهجرعه زندگی را مینوشد و داستانشان را مینویسد. چه مهم!