کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

کاش می‌شد تنهایی‌ را قسمت کرد

۱۰ تیر ۱۴۰۲

نویسنده: سمیه لطف‌محمدی
جمع‌خوانی داستان کوتاه «بازنویسی بابوشکا»، نوشته‌ی مرضیه ستوده


کاش می‌شد همان‌طورکه می‌شود رفت سراغ پرده‌های کیپ‌تاکیپ همیشه‌آویخته و نور آن‌پشت‌جمع‌شده را بی‌قرار ریخت روی سنگینی اشیا تا سبکی‌اش به جان آن‌ها‌ رخنه کند و رفته‌رفته شکل خود را بازیابند، همان‌طور هم رفت سراغ تنهایی انباشته‌دروجودآدم‌ها و آن را لایه‌لایه پس زد تا گرمای وجود آدمی از زیر گرد زمان‌ها رخ نشان دهد و آهسته‌آهسته آدمی بشود آنچه دلش می‌خواهد. کاش حتی می‌شد از آدمی نسخه‌ی دیگری بازنویسی کرد، آن‌وقت شاید آن، نگارش دلخواه او باشد. این سطور کلید اصلی داستان «بازنویسی بابوشکا» است. مرضیه ستوده تنهایی را دستاویز نوشتن روایتش قرار می‌دهد. او شاعرانه می‌نویسد و روح داستانش را با رنگی دیگر جلوه می‌دهد. ستوده با دوربینی دردست وارد اتاق می‌شود و نور را می‌تاباند به اشیا تا هویت‌شان را به آن‌ها برگرداند. او قبل از آن‌که از حال بگوید، به‌کمک قاب‌عکس زن داستان در سی‌سالگی‌اش به گذشته می‌رود و بعد به‌سرعت دوربین را برمی‌گرداند سمت پیانو و پوشک‌هایی که در اطراف آن جا خوش کرده‌اند. درادامه دوباره می‌رود سراغ قاب‌عکس‌هایی از گذشته‌ی همسر و فرزندان زن.
همین صفحه‌های اولیه‌ی داستان کافی است تا مهارت نویسنده بر مخاطبش آشکار شود. او در دوری تند زن و آنچه را که در زندگی‌اش مهم بوده، مقابل چشم‌های خواننده به نمایش می‌گذارد. اما اِمایی که در ادامه‌ی این گردش دوربین می‌آید، مخاطب را متوجه می‌کند که نه‌تنها زن دیگر سی‌ساله نیست، بلکه مسئله‌ی دیگری نیز وجود دارد. بله، زن درون قاب‌عکس حالا این‌جاست با نسیان حافظه و جمله‌های بعدی توصیف هنرمندانه و احساسی نویسنده است پیرامون زوال عقل و فراموشی زنی که روزگاری عاشق پیانو بوده و آندره و حالا دیگر هیچ‌کدام از عشق‌هایش را نمی‌شناسد.
مرضیه ستوده راوی، اِما و مراد را از ملیت‌های مختلف فرامی‌خواند و آن‌ها را سه رأس مثلثی قرار می‌دهد تا تنهایی را درون آن مثلث گیر بیندازد؛ شاید بشود قسمتش کرد و از میان برداشت. او با یک تیر دو نشان را هم‌زمان می‌زند: هم ثابت می‌کند تنهایی برای آدم‌ها و در ملیت‌های مختلف تفاوتی ندارد و هم نشان می‌دهد که شاید به‌تمهیداتی بتوان انسان‌های تنها را کنار هم جمع کرد؛ گرچه درنهایت آن‌ها به‌اجبار یا دلخواه به‌سمت تنهایی خویش بر‌می‌گردند.
ستوده راوی‌ای خلق می‌کند با شخصیتی مادرانه که حامی است و دلش می‌خواهد مادربزرگ باشد یا مادر و یا حتی خواهر بزرگ‌تر. درست است که اِما به‌دلیل مشکل زوال عقل، راوی ماجرا را به‌جای مادربزرگ یا مادر و خواهرش می‌نشاند، اما راوی نیز از بودن در این نقش‌ها لذت می‌برد، چراکه خود نیز به دنبال درمانی است برای تنهایی. این راوی نقطه‌ی ارتباط آدم‌ها را می‌فهمد، وقتی‌ بیماری غذا نمی‌خورد، تنها کسی است که از عهده‌ی غذا دادن به او برمی‌آید، ولی نکته‌ی تأمل‌برانگیز این‌ است که خود نیز گرفتار تنهایی است.
راوی و اِما هردو در مراد به‌دنبال آلیوشای گم‌شده‌ی خویش می‌گردند و لحظاتی در زمان گم می‌شوند تا این‌که تندی بوی ادرار، شیرینی بیرون از زمان بودن را در کام‌شان تلخ می‌کند. درک رنج تنهایی ازسوی راوی است که سبب می‌شود بکوشد اما را به مراد نزدیک کند و حتی حاضر ‌شود تبعات خروج پنهانی مراد را از آسایشگاه به جان بخرد. نویسنده عشقی را نشان می‌دهد که مانند آتش زیرخاکستر هنوز هم گرم است و گاهی که خاکستر فراموشی کنار می‌رود، اندکی از گرمایش نمایان می‌شود. مادلین در داستان شخصیتی است که انتخاب شده تا تنهایی آندره را پر کند، اما خود او نیز از تنهایی واهمه دارد، وقتی متوجه می‌شود آندره دلش می‌خواهد نسیان اِما نباشد تا بتواند به‌سویش برگردد. ستوده حتی با روش بینامتنی، دست شخصیت‌های رمان‌های داستایفسکی را می‌گیرد، شاید به‌یاری آن‌ها شخصیت‌های داستان خود را از رنج انزوا خلاص کند، اما در پایان این راه نیز سودمند نمی‌افتد.
اِما خوب می‌داند که تکیه‌کلام «چه مهم» را باید زمانی استفاده کند که چیزی واقعاً مهم یا باارزش است و نویسنده خواسته به‌این‌وسیله نشان دهد شاید نسیان حافظه خاطرات گذشته را از بین ببرد یا حتی شاید آدم‌ها را از خاطر محو کند، اما نمی‌تواند واکنش فرد نسبت به انسان‌های اطرافش را از او بگیرد. در پایان داستان راوی با گفتن جمله‌ی «بابوشکا صدایم کن»، می‌خواهد در نقش مادربزرگ اِما ظاهر شود؛ زنی که در گذر از هزارتوی زمان مادربزرگ همه‌ی آن‌هاست. او دلش می‌خواهد زنی باشد که آغوشش تسلی‌بخش همه است؛ چراکه مرضیه ستوده هنوز هم امید دارد بتواند راوی داستانش را با این ترفند از غم تنهایی و انزوا برهاند. هرچند ‌داستان «بازنویسی بابوشکا» مثل خود بابوشکا نیاز به بازنویسی یا بازنویسی‌هایی دارد، اما بدیهی است که نمی‌‌توان موضوعاتی که به آن می‌پردازد و تنهایی‌ مشروحی را که ازطریق آن‌ها برای مخاطبش بازگو می‌کند، نادیده گرفت.

گروه‌ها: اخبار, بازنویسی بابوشکا - مرضیه ستوده, تازه‌ها, جمع‌خوانی, کارگاه داستان دسته‌‌ها: بازنویسی بابوشکا, جمع‌خوانی, داستان ایرانی, داستان کوتاه, کارگاه داستان‌نویسی, مرضیه ستوده

تازه ها

می‌توانستیم همه‌‌چیز را داشته باشیم

آدم‌ها درگیر مصیبت‌های یکدیگر نمی‌شوند

برنده در سنت‌ها، بازنده در زندگی

تاریکی در ماه ژوئن

نقطه‌ی سیاه سنت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد