نویسنده: منصوره محمدصادق
جمعخوانی داستان کوتاه «سودای آوازهای زندانی»، نوشتهی جواد جواهری
«سودای آوازهای زندانی» داستان بههم رسیدن انسانها ازخلال رنجهایی است که با زبانی مشترک سروده میشوند؛ زبانی که مرز جغرافیایی نمیشناسد و بیواسطه، دست انسانها را در دست هم میگذارد تا بهانهای برای همدردی و التیام زخمهای یکدیگر شوند. داستانْ روایتگر اندوه و تنهایی مهاجری است که رنج روزگار گذشتهاش را در آوازهای پرسوزوگداز مردی آواره در شهری دور از وطنش مییابد. نویسنده برای نمایش سرگشتگی راوی، داستانش را با لحنی شاعرانه شروع میکند؛ لحنی که پیشدرآمدی است برای ورود به دنیای ناهمگون راوی با محیط پیرامونش. او ابتدا شخصیت داستانش را در جلسهای رسمی و پرتعداد بر سر میز کاری مینشاند و بعد بیمقدمه او را به دنیای شعر و آواز میبرد تا غریبگیاش را با فضایی که به آن تعلق ندارد به نمایش بگذارد.
جواد جواهری صحنهی داستانی را عرصهای برای نمایش حالات روحی و کیفیات خلقی شخصیتهای داستانش میبیند. او به شخصیتهایش مانند مدل نقاشی از زوایای مختلف نور میتاباند و آنها را روی بوم داستان به تصویر میکشد. حالات درونی راوی و مرد پرتغالی مانند رنگهای گوناگون نقاشی با توصیفات درخشان درهم میآمیزند و سایهروشن ابعاد انسانی داستان را میسازند. گاهی آبیرنگ، مثل فوارهای و زمانی سرخ، مانند توفانی چرخنده و ناگهان سفید، مانند سکونی غریب. نکتهی قابلتأمل و ارزشمند در داستان «سودای آوازهای زندانی» این است که نویسنده داستانش را با شخصیتهای کم و عمل داستانی اندک اما با تمرکز بر حسانگیزی میسازد. شخصیتهای داستان نه یکدیگر را میشناسند و نه زبانی برای به اشتراک گذاشتن قصهها و غصههایشان دارند، اما حزن مشترکشان چون نخی نامرئی آنها را بههم وصل میکند و راوی را تا پایان داستان به دنبال خوانندهی سوداها میکشاند.
مرد پرتغالی در کافهی محلکارش مانند راوی بر سر میز رسمی اداره، با محیط اطرافش همخوانی ندارد. هردو سری شوریده و آوازهایی برآمده از رازی در سینه دارند؛ هرچند که تنها مخاطب شنیدن آنها خودشان باشند. نویسنده در کنار توصیف ظاهری شخصیتها با تکیه بر زبان تصویر، شخصیتپردازی داستانش را شکل میدهد و حسانگیزی روایتش را تقویت میکند. کوتاهقامتی مرد پرتغالی پیامد رنجهای گذشته اوست. آنچه کمرش را خم کرده، در صدایش طنین میاندازد و حزن آوازش را برای راوی معنیدار میکند. زبان تصویر در انتهای داستان هم به کمک راوی میآید و نقطهی پایان زندگی مرد پرتغالی را با نقش صلیبی بر کاغذ نشان میدهد. صحنهپردازی مکانها در داستان هم درخورتوجه است و حسوحال بدیع و عاشقانهای را به خواننده منتقل میکند. وقتی نویسنده در ابتدای داستان شهر بارسلون را دیوانه خطاب میکند، گویی وجد و شیفتگیاش را به این شهر نشان میدهد و آنجا که ازدحام کافه را در ساعت پنج عصر چون پناهگاهی برای عشاق به تصویر میکشد، دلتنگیاش برای شهر آشکار میشود.
جواهری داستانش را کوتاه و بیحاشیه خلق میکند. روایتش بیش از آنکه در پی جاگذاری درست عناصر داستانی و خلق اثری ادبی باشد، به نقاشیای پهلو میزند که در آن هنرمند صحنهای را که در مقابل دیدگانش قرار گرفته، روی بوم منتقل میکند و شکوه احساس آن لحظه را به یادگار میگذارد. شاید به همین خاطر است که خواننده بدون در نظر گرفتن انتظاراتش در مواجهه با اثری ادبی و داستانی با حسوحال نویسنده همراه میشود و داستان در خاطرش میماند. نویسنده در پایان، با یکی کردن راوی و مرد پرتغالی، او را به گمگشتهاش میرساند و آرزویش را برای خواندن سوداهای او محقق میکند. حالا راوی است که در سوگ از دست رفتن مرد پرتغالی، حزن و اندوهش را با ضجههایی بریده در کوچههای بارسلون بهآواز میخواند.