کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

ماتیلدا کمی مرا به گردنت بیاویز

۲۸ مرداد ۱۴۰۲

نویسنده: مرضیه جعفری
جمع‌خوانی داستان کوتاه «گردنبند۱»، نوشته‌ی گی دو موپاسان۲


داستان «گردنبند» از گی ‌دو ‌موپاسان با بهانه‌ی روایت دعوت شدن زوجی از طبقه‌ی متوسط به یک مهمانی رسمی شروع می‌شود، با کشمکش‌ها و تعلیق‌ها به‌صورت خطی پیش می‌رود و درنهایت با پایان‌بندی‌ای لطیفه‌وار به اتمام می‌رسد. در این نوع داستان‌ها نقطه‌اوج یا بزنگاه معمولاً در انتها است و داستان‌ها پایان شگفت‌انگیزی دارند. ویژگی این داستان‌ها صرفاً پایان شگفت‌شان نیست، بلکه اغلب درس‌هایی اخلاقی هم در بر دارند و در بیشتر آن‌ها فریب و تراژدی باهم آمیخته‌اند. در این داستان نویسنده درعین ‌این‌که احساسات تراژیک و همدردی عمیقی نسبت به طبقه‌ی فرودست از خود نشان می‌دهد، درگیر ظواهر دنیا بودن را نیز نکوهش می‌کند.
داستان «گردنبند» اگر زیرلایه‌های عمیق‌تری داشت و دربرگیرنده‌ی مفاهیم و معنی‌های فلسفی ‌بود، می‌توانست داستانی استعاری باشد، ولی درحال‌حاضر داستانی کاملاً نمادین است که به‌سختی به دور خوانش می‌رسد. داستان با زبانی ساده و سرراست نوشته شده؛ داستانی حادثه‌محور و عینی که اگرچه گیرا و جذاب است، اما عمیق نیست و بیشتر بر حادثه‌ی شگفت‌انگیز در محیطی محدود متمرکز است و سنگینی وزن داستان بر حادثه قرار گرفته و کل جریان داستانی به‌خاطر نوع روایت و اطناب ماجرا، کند پیش می‌رود و تاحدی ملال‌آور است. زاویه‌دید به‌شیوه‌ی مرسوم آن روزگار دانای‌کل انتخاب شده. اگرچه داستان ظاهراً بعضی جاها به‌شیوه‌ی نمایشی روایت می‌شود، اما حقیقت این است که روایت بیشتر به‌شیوه‌ی نقلی است؛ مخصوصاً اوایل داستان یکسره پر از توصیف‌ها و شرح وضعیتی است که ما را با گذشته و افکار و آرزوهای شخصیت اصلی داستان آشنا می‌کند. ازلحاظ فضاسازی و صحنه‌پردازی «گردنبند» داستان ضعیفی است. ما حتی در مهمانی که مهمترین قسمت ماجراست با جزئیات فضا و مکان آشنا نمی‌شویم و همه‌چیز با نقل کردن خیلی خلاصه، گذرا و بی‌احساس بیان می‌شود.
در ابتدای روایت، شخصیت اصلی، ماتیلد، کسی است که از نعمت آرامش زندگی خود، ولو حقیرانه، ناآگاه است و فقط چشم بر نداشته‌های خود دوخته. به‌دلیل این‌که دیدن رفاه و وضعیت مالی مناسب دوستش ممکن است او را دلخور کند، از رفت‌و‌آمد با او می‌پرهیزد. او مادیات را برتر از برقراری ارتباط انسانی می‌داند و خودش را از لذت دوستی و مصاحبت با یک دوست محروم می‌کند. این محرومیت خودخواسته میدان بیشتری به حسرت‌ها می‌دهد و انگار چاله‌ی حسر‌ت‌ها روزبه‌روز بزرگ‌تر و عمیق‌تر می‌شود. لذت دعوت شدن به مهمانی و تلاش همسرش برای گرفتن دعوت‌نامه را با درد نداشتن پیراهن مناسب از بین می‌برد. وقتی مشکل پیراهن برطرف می‌شود، به‌جای خوشحالی، دنبال حفره‌ی دیگری است که چاله‌اش را بزرگ‌تر کند. پس متوجه می‌شود اگر جواهر مناسبی نداشته باشد، نمی‌تواند در جشن شرکت کند. در مهمانی آن‌طورکه دلخواه اوست موردتوجه قرار می‌گیرد و با حالی خوب همراه با همسرش به خانه برمی‌گردند. اما همه‌چیز بعد از کشف گم ‌شدن گردنبند عاریه‌ای رنگ عوض می‌کند. بعد از این و با از دست دادن بسیاری از امکانات و رفاه زندگی: خدمتکار، خانه‌ی خوب، زندگی راحت و درحدمتوسط، و با پایین ‌رفتن طبقه‌ی اجتماعی‌اش تازه چشم‌هایش باز می‌شود. زندگی دهه‌ای بر او سخت می‌گذرد و قطعاً در این مدت، بینش و نگرش او تاحدی عوض می‌شود. این را از پایان داستان متوجه می‌شویم که راه و روشش با ماتیلدایی که از ترس دلخوری ارتباط با دوستش را محدود کرده بود در تناقض است و تغییر رفتار و نگرشش را نشان می‌دهد. به‌نوعی می‌توان برداشت کرد که ارزش‌هایش تغییر کرده‌اند. شاید همه‌ی این مسیر باید طی می‌شد تا ماتیلدا به کمال برسد؛ اما چه کسی می‌تواند بگوید کمال چیست؟
در همه‌ی مشکلات پیش‌آمده همسرش با توجه به وضعیت موجود، دنبال پیدا کردن بهترین راه‌حل است: موقعیت دعوت شدن و تلاش برای گرفتن کارت‌دعوت، حل کردن مشکل پیراهن با بخشیدن پس‌اندازش به ماتیلد، پیشنهاد برای قرض ‌گرفتن جواهر از دوست ماتیلد، فکر بهانه‌تراشی برای به تعویق ‌انداختن پس دادن گردنبند و فراهم کردن فرصتی برای چاره‌جویی و حل کردن مشکل، جست‌وجو برای یافتن گردنبندی مشابه، خریدن گردنبند و زیر بار قرض و وام و اضافه‌کاری و شغل دوم رفتن و پذیرفتن عواقب همه‌ی دردسرها برای حل مشکلی که ماتیلدا به وجود آورده بوده. خلاصه در یک کلام، همسر در هر شرایطی، به دنبال تلاش برای ساختن بهترین وضعیت است.
گردنبندی که ماتیلد از دوست ثروتمندش قرض می‌گیرد، در جعبه‌ی جواهری با ساتن مشکی نگهداری می‌شود. دوستش همان‌طوری از این گردنبند بدلی نگهداری می‌کند که از بقیه‌ی جواهراتش. شاید او به مرحله‌ای رسیده که دیگر ظواهر امور برایش مهم نیستند و ارزش فی‌ذاته‌ی اشیا درنظرش مهم‌ترند، و کسی چه می‌داند، شاید تمام جواهرات هم از‌دم بدلی باشند؛ بااین‌وجود، آن گردنبند واقعی که بسیار ارزشمند است و در داستان شناخته نمی‌شود، همسر ماتیلد است که ماتیلد باید پرغرور او را به گردن خود بیاویزد.


۱. La Parure (The Necklace), (1884).
۲. [Henri René Albert] Guy de Maupassant (1850-1893).

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, کارگاه داستان, گردنبند - گی دو موپاسان دسته‌‌ها: جمع‌خوانی, داستان غیرایرانی, داستان کوتاه, کارگاه داستان‌نویسی, گردنبند, گی دو موپاسان

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد