کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

من یه سیاهم، تقصیر خودم که نیس

۱۱ شهریور ۱۴۰۲

نویسنده: منصوره محمد صادق
جمع‌خوانی داستان کوتاه «ای آفتاب غروبگاه۱»، نوشته‌ی ویلیام فاکنر۲


«حالا توی شهر جفرسن روزهای دوشنبه […] با روزهای دیگر تفاوتی ندارد.» این اولین جمله از داستانی است که در بند نخست با توصیف شهری در زمان حال شروع می‌شود. در بند دوم، زمان پانزده سال عقب می‌رود و نویسنده با کنار هم قرار دادن دیروز و امروز شهر، ماشین‌‌های رخت‌شویی را با بقچه‌‌های رخت بر سر زنان سیاه‌پوست جایگزین می‌کند. و همین مقدمه‌ی کوتاه کافی ا‌ست تا در ابتدای بند سوم، پای نانسی به‌عنوان یکی از زنان کارگر سیاه‌پوست به داستان باز شود. جهان داستانی فاکنر جهان درون شخصیت‌هاست و داستان «ای آفتاب غروبگاه» داستان تنهایی و ترس‌های زنی به‌نام نانسی؛ زنی که سیاه بودنش او را از هر هویت انسانی‌ای خالی کرده. او نه‌تنها مالک خانه‌ی خود نیست، ازآن‌جاکه هر سفیدپوستی می‌تواند بی‌اجازه به آن وارد شود، بلکه حتی مالکیتی بر تن خود نیز ندارد، وقتی می‌بینیم در‌ِاِزای تن‌فروشی‌ به صندوق‌دار بانک، پولی به او داده نمی‌شود و حتی دندان‌هایش را هم از دست می‌دهد. نانسی بعد از درگیری با استوال و شکسته شدن دندان‌‌هایش و اقدام به خودکشی در زندان، با رفتن عیسی، شریک زندگی‌اش، تنها پناه واقعی‌ خود را هم از دست ‌می‌دهد و ترس از بی‌پناهی او را به فروپاشی روانی می‌رساند. به‌همین‌خاطر است که تا پایان داستان، تمام شواهد و نشانه‌های بازگشت عیسی ــ که تهدیدی برای جان نانسی به نظر می‌رسد ــ تنها در خیال او شکل می‌گیرد و نویسنده هیچ نشانه‌ای دال‌بر ریشه‌ی حقیقی حرف‌ها و ترس‌های نانسی در داستان نمی‌آورد. او که به‌‌طور موقت چند روزی به‌جای خدمتکار قبلی به خانه‌ی جِیسِن‌‌ها می‌رود، به حمایت پدر خانواده و امنیت خانه دل می‌بندد و از ترس‌هایش بهانه‌ای برای ماندن می‌سازد؛ اما با اعتراض مادر و ترک خانه تا پایان داستان در برزخی هولناک می‌ماند.
فاکنر در داستان‌هایش بیش از تمرکز بر داستان‌گویی، به کندوکاو در درون شخصیت‌ها می‌پردازد و نمایش حس‌وحال، افکار، ترس‌ها و خلأهای روانی برای او اهمیت بیشتری از ساخت‌و‌پرداخت اوج‌وفرودهایی که کنش و عمل داستانی را شکل می‌دهند، دارد. او خود را ملزم به پاسخ‌گویی به سؤالات خواننده نمی‌بیند. تشریح سرنوشت غایی شخصیت‌ها و پایان روشن و قطعی داستان در اغلب آثار فاکنر دیده نمی‌شود؛ چراکه او به مشارکت خواننده با نویسنده در خلق اثر داستانی باور دارد و به‌کمک اوست که خشت‌‌های داستان را بر هم سوار می‌کند. و به‌ همین ‌خاطر است که در پایان، خط سیر داستانی در ذهن هر خواننده متناسب با تجربه‌های زیسته‌ و خیال‌ورزی‌اش امکان بسط و توسعه دارد. ضمیمه‌ی هریک از داستان‌های فاکنر پرسش‌نامه‌ای طولانی و نامرئی است که در ذهن خواننده شکل می‌گیرد. پاسخ‌گویی به همین پرسش‌نامه داستان را در ذهن خواننده پس از خواندن آن ماندگار می‌کند. فاکنر با اشاره‎هایی کوتاه از کلیدی‌ترین دغدغه‌های خلق داستانش به‌سرعت می‌‌گذرد و اجازه می‌دهد پاسخ‌نامه در ذهن خواننده تدوین شود.
چرا پس از پایان داستان نام عیسی که جز در چند جمله‌ی کوتاه برده نمی‌شود، همراه با نام نانسی در ذهن خواننده ثبت می‌شود؟ عیسی باآن‌که در سایه قرار دارد، بزرگ‌ترین موتور محرکه‌ی عمل داستانی است. علاقه و وابستگی و ایمان نانسی به عیسی در سراسر داستان مشهود است. عیسی تنها کسی است که به‌طور واقعی هوای نانسی را داشته و درآمدش را با او تقسیم کرده. او با جای زخم تیغ سلمانی بر صورتش و بی‌توجهی به سفیدها و جمله‌هایی که در دفاع از خانه‌اش می‌گوید، نماد عصیان و شجاعت در داستان است. به‌ همین ‌دلیل با رفتنش امنیت نانسی را هم می‌برد و او را به مرز فروپاشی روانی می‌کشاند. چرا فاکنر فاسدترین فرد شهر را از کلیسا انتخاب می‌کند؟ استوال صندوق‌‌دار بانک و خادم کلیساست؛ مردی که انجیل تلاوت می‌کند و هم‌زمان نگهبان دارایی مردم است. با این انتخاب، فاکنر دین و دنیای مردم را در دست فردی فاسد قرار داده، نظام بیمار شهر را به خواننده نشان می‌دهد. چرا جیسن پنج‌ساله در تمام داستان تأکید می‌کند که سیاه نیست؟ با همین تأکید است که فاکنر فضای هولناک زندگی سیاهان و تبعیض نژادی حاکم بر عصر داستان را به‌روشنی تصویر‌ می‌کند. بزرگ‌ترین دغدغه‌ی کودک این است که سیاه‌پوست نباشد، چراکه در اطرافش چیزی تاریک‌تر و دردناک‌تر از زندگی سیاهان نمی‌بیند. چرا کدی مهم‌ترین سؤالات مربوط به کنش‌های زنانه‌ی داستان را می‌پرسد؟ از سه کودک داستان او کسی است که به‌واسطه‌ی زن بودن با شرایط نانسی هم‌ذات‌پنداری بیشتری می‌کند. او تنها کسی است که در پایان دلش نمی‌خواهد نانسی را تنها بگذارد. چرا زندان‌بان می‌گوید که هیچ سیاه‌پوستی خودکشی نمی‌کند، مگر آن‌که کوکا‌ئین زده باشد؟ فاکنر با همین جمله‌ نشان می‌دهد که نژاد سیاه‌پوست درطی تاریخ طولانی برده‌داری چنان مسخ و بی‌هویت شده که حتی خود را مالک جان خودش نمی‌داند و حاضر نیست به کالای خریداری‌شده‌ی اربابش آسیب بزند، مگر آن‌که در حالت هوشیاری نباشد.
ترس و دلهره‌ای که فاکنر با ناگفته‌ها در داستان ایجاد می‌کند و تصویرسازی‌هایی که به‌کمک انتخاب درست شخصیت‌ها از زمانه‌ی داستان و نمایش استیصال و بی‌پناهی نانسی می‌سازد، «ای آفتاب غروبگاه» را در ذهن خواننده ماندگار می‌کند؛ تاآن‌جا‌که با پایان یافتن داستان مدت‌ها کنار آبرو در تاریکی منتظر می‌‌نشیند و درحالی‌که به صدای ناله‌ی ضعیف نانسی گوش می‌دهد، توان تنها گذاشتنش را ندارد.


۱. That Evening Sun (1931).
۲. William Faulkner (1897-1962).

گروه‌ها: اخبار, ای آفتاب غروبگاه - ویلیام فاکنر, تازه‌ها, جمع‌خوانی, کارگاه داستان دسته‌‌ها: ای آفتاب غروبگاه, جمع‌خوانی, داستان غیرایرانی, داستان کوتاه, کارگاه داستان‌نویسی, ویلیام فاکنر

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد