نویسنده: کاوه سلطانزاده
جمعخوانی داستان کوتاه «بختآزمایی۱»، نوشتهی شرلی جکسون۲
«قرعهکشی» داستانی است کمنظیر و شاید بینظیر، که در بازهی زمانی کوتاه چندساعتهای رخ میدهد و اجرای رسم و آئینی را نشان میدهد که از سنتی قدیمی بر جای مانده. شرلی جکسون که داستانهایش بیشتر در ژانر وحشت قرار میگیرند، داستانی نوشته که از جنبههای مختلفی مثل جامعهشناسی و روانشناسی جمعی و فردی نگاهی به آئین باستانی قربانی دارد.
اهالی یک روستای کوچک ــ که میتواند در هر جایی از زمان و مکان باشد ــ بهعنوان نمایندهای از جامعهای سنتی، هرساله صبح روز بیستوهفتم ژوئن در میدان اصلی گرد هم جمع میشوند تا سنتی را به جا آورند. نویسنده با توصیفهای زیبا و دلانگیزی که در ابتدای داستان از فضا و مکان میآورد، ذهن خواننده را چنان شکل میدهد که گویی خواننده خود نیز درمیان جمعیت سیصدنفرهی روستا حاضر است و منتظر تا مراسم اجرا شود. حضور زودتر کودکان و اقدامشان برای جمعآوری قلوهسنگها در کنار فضاسازی و صحنهپردازی متضاد با اتفاق پایانی داستان، تضادی ایجاد میکند تا ضربهی نهایی مهلکتری به مخاطب وارد شود.
آقای سامرز که مسئول اجرای همهی مراسم روستاست، صندوقی را با خود میآورد و آقای گریوز که او هم از مسئولان است ــ رئیس ادارهی پست ــ درراستای آمادهسازی اجرای سنت، سهپایهای تدارک میبیند تا مراسم شروع شود؛ گویی صندوق قرعهکشی به اینها که خود دستاندرکار مراسم هستند، همواره روی خوش نشان میدهد که کاغذ نقطهدار را نصیبشان نمیکند. هرچند نویسنده وقتی نوبت به آقای سامرز میرسد از واژهی «دستچین» استفاده میکند تا شاید نشان دهد او میداند کدام کاغذ را برندارد: «آقای سامرز اسم خودش را خواند و سپس بهدقت قدم پیش گذاشت و ورقهی کاغذی از توی صندوق دستچین کرد.» و بعد هم نوبت میرسد به وارنر پیر که هفتادوهفت سال است در این قرعهکشی شرکت میکند. او نمایندهی قشر متعصب جامعه است و ناخوشنودی خود را از احتمال ورافتادن این مراسم در روستایی دیگر، با چنین خطابهای نشان میدهد: «یه مشت احمق دیوونه. به حرف جوونا گوش میدن که زیر بار هیچی نمیرن. یه روزیام درمیآن میگن میخوایم بریم تو غار زندگی کنیم… تا بوده قرعهکشی بوده» ــ گویا آنجا هم این جوانها هستند که نقش تاریخی خود را به عهده گرفته، شک و نافرمانی میکنند و زیر بار چنین رسم و سنتی نمیروند ــ خطابهای پوپولیستی که بر منطقی بیربط پایهگذاری شده و در پایان به تمجید از مجری برنامه میپردازد: «همینقدرکه این جو سامرز جوون داره همه رو اونجا سنگرویخ میکنه برا هفت پشتمون بسه.»
چه تقلبی در کار باشد چه نباشد، جامعه این سنت را پذیرفته و همه میخواهند مراسم زودتر به سرانجام برسد تا سراغ کارهایشان بروند. کمکم التهاب فضا بالاتر میرود و نشانههای اندک اما بیشتری برای پایان داستان نمودار میشود. مرحلهی اول قرعهکشی ازمیان خانوادههاست و قرعه به نام خانوادهی هاچینسون که بیل، مرد خانواده، نمایندهی آن است درمیآید. کاغذ او نقطهدار است و همین نقطه باید سرنوشت یکی از هاچینسونها را رقم بزند. تسی، همسر بیل، که ازسر بیحواسی و سرشلوغی آخر از همه به میدان روستا رسیده ــ آنهم برای اینکه کاری در خانه نماند تا حرفی پشت سرش نباشد ــ تنها کسی است که اعتراض میکند. البته اعتراض او ازسر آگاهی، خرد و یا مخالفت با اجرای سنت نیست؛ بلکه او به شیوهی برداشتن کاغذ توسط شوهرش ایراد میگیرد: «شما بهش فرصت ندادین کاغذی رو که میخواس برداره، من چشمم بهتون بود. بیانصافی کردین!» از اینجا به بعد بقیهی اهالی خیالشان راحت میشود. حتی بقیهی اعضای خانوادهی هاچینسون هم با چنان ارادهای سرنوشت را میپذیرند که انگارنهانگار قرار است در مرحلهی دوم قرعه به نام یکی از آنها بیفتد.
باز تسی در این ورطهی هولناک دستوپای بیثمر دیگری میزند. او میخواهد اسم دو دختر دیگرش را که ازدواج کردهاند، به لیست اعضای خانواده اضافه کند. اینجاست که نویسنده از مرز روانشناسی جمعی عبور کرده، وارد حیطهی روانشناسی فردی میشود. زن برای کم کردن از احتمال انتخاب خودش میخواهد قانون را زیر پا بگذارد و با بیشتر نشان دادن اعضای خانوادهاش، شانس زنده ماندن خود را بیشتر کند. مرحلهی دوم قرعهکشی میان پنج عضو خانواده انجام میشود: بیل پدر، بیل پسر، نانسی، دیوکوچولو و صدالبته تسی. دیوکوچولو بهکمک آقای گریوز که همیشه به مجری سنت کمک میکند، کاغذش را برمیدارد و بقیهی خانواده هرکدام با حالتی مخصوص به خود. همه از اینکه کاغذشان سفید است خوشحال میشوند، جز تسی که نقطهی سیاه آیندهاش را رقم میزند.
حالا نشانههای کمرنگی که پیشتر برای خواننده پرسشهایی ایجاد میکرد، دست به دست هم میدهند و ضربهی نهایی را وارد میکنند. درآنی مخاطب میفهمد سنگها برای چه جمع شدهاند و در همین لحظه است که با این جمله مواجه میشود: «خانم دلاکرُیکس سنگ بزرگی انتخاب کرد که ناچار شد با هر دو دست بلند کند و رو به خانم دنبار کرد و گفت: “زود باش، عجله کن”»؛ انگارنهانگار که تا همین یکیدو ساعت پیش هر دو زن کنار هم ایستاده بودند و باهم بگووبخند میکردند؛ انگارنهانگار که امکان داشت بهجای اسم خانوادهی هاچینسون، اسم خانوادهی دلاکریکس و بهجای اسم تسی، اسم خانم دلاکریکس نقطهدار باشد؛ و انگارنهانگار که قرار است بهقول و تشویق وارنرپیره «همه باهم» جان یک انسان، یعنی یک نفر از جامعهی خودشان را بگیرند، آنهم با یکی از فجیعترین شیوهها: سنگسار؛ واژهای که خوانندهی ایرانی و مسلمانزاده با مفهوم آن عمیقاً آشناست و بهواسطهی همین آشنایی داستان تأثیر ویژهای بر او میگذارد.
شرلی جکسون پاسخ به این پرسش را که چرا کسی در این جامعه طغیان و یا فرار نمیکند با شیوهای نرم و پراکنده در داستان میدهد: بچههایی که چنان با این فرهنگ شکل گرفتهاند که از ابتدای داستان مشغول جمع کردن سنگ هستند. مردمی که در روزی خوب و آفتابی جمع شدهاند و وقت گذاشتهاند تا مراسمی را که دیگر شیوهی اجرای آن چندان هم برایشان مهم نیست به جا آورند. مراسمی که بسیاری از مناسک آن به مرور زمان کمرنگ و یا حذف شده و دلیل اجرای آن را هم فقط مسنترها به خاطر دارند: «قرعهکشی ماه ژوئن / فصل رسیدن گندم».
چیزی که بیشتر از همه به چشم خواننده میآید و ضربهای را که داستان به او میزند ماندگار میکند، پذیرشی است که تکتک افراد جامعه از بزرگوکوچک، پیروجوان و زنومرد دارند؛ پذیرشی که با نوعی سرسپردگی و عادت توأم شده و حتی دیوکوچولو را که درک چندانی از ماجرا ندارد، برای آینده و تداوم این عادت پرورش میدهد و آماده میکند: «بچههای دیگر سنگ برداشته بودند و یک نفر چند ریگ کوچک به دست دیوکوچولو داد.» دیو اولین بار است که در این مراسم شرکت میکند، اما پرواضح است کودکان دیگری که در ابتدای داستان شادمانه مشغول جمع کردن سنگ هستند، دستکم در سال گذشته کسی و شاید یکی از اعضای خانوادهی خود را قربانی کردهاند؛ چنانکه در پایان بخش اول و دوم داستان از حالتهای جک واتسون نوجوان برمیآید او سال گذشته در قربانی کردن پدرش نقش داشته.
جنبههای روانشناسی و جامعهشناسی متفاوت و فراوانی در لایههای مختلف داستان جاری است و شرلی جکسون بهخوبی توانسته آن را در تاروپود تکتک واژهها، جملهها، صحنهها و روابط و موقعیت شخصیتها تنیده، داستانی ماندگار با مفهومی عمیق خلق کند؛ داستانی که با پایانی شگرف مفهومش کامل میشود و واقعیت جامعه و روابط انسانی را در تبعیت از سنت، تلخ و عریان به مخاطب نشان میدهد.
۱. The Lottery (1945)
۲. Shirley Jackson (1916–۱۹۶۵)