کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

تاریکی در ماه ژوئن

۲۵ شهریور ۱۴۰۲

نویسنده: ثریا خواصی
جمع‌خوانی داستان کوتاه «بخت‌آزمایی۱»، نوشته‌ی شرلی جکسون۲


همه‌چیز خیلی عادی شروع می‌شود. صبح زیبای بیست‌وهفتم ژوئن و هوایی آفتابی و آسمانی آبی. ظاهر همه‌چیز عادی است. حتی سنگ جمع کردن هم به‌ نظر غریب نمی‌رسد. داستان خواننده را همراه با مردم روستا جمع می‌کند در نقطه‌ای که انگار دنیا همان یک لحظه است؛ نقطه‌ای که ترس و وحشت یا انزجار را در پی دارد: سنگسار. چطور می‌توان داستانی با هوای آفتابی و آسمانی صاف را کشاند به یک فاجعه‌ی بزرگ؟ فاجعه‌ای که دربرابر دیدگان قضاوتگر خواننده فاجعه است و برای اهالی روستا انجام مراسمی آئینی.
وحشت و شوک پایان‌بندی از جایی بیشتر قوت می‌گیرد که راوی می‌گوید: «بچه‌ها سنگ‌های‌شان آماده بود و کسی چند قلوه‌سنگ هم به دست دیوی هاچینسون کوچولو داد» و داستان با این جمله‌ها تمام می‌شود: «خانم هاچینسون فریاد کشید: “انصاف نیست. انصاف نیست.” دیگر مجالش ندادند.» همه‌ی آنچه در این داستان رخ می‌دهد یا در داستان‌های دیگر شرلی جکسون، اتفاق‌هایی عادی‌ هستند که در ابتدا شک هیچ‌کس را برنمی‌انگیزند؛ اما در پایان داستان خواننده حال غریبی دارد و داستان‌های توی ذهنش یکی پشت دیگری شروع می‌شوند.
شرلی جکسون این‌گونه داستان‌ها را صرفاً به‌علت مردم‌شناس بودنش نیافریده، گرچه در تجربه‌ی زیسته و شکل‌گیری جهان‌بینی نویسنده مؤثر بوده. او در خانواده‌ای بزرگ شده بود که به‌گفته‌ی بسیاری، افکار نژادپرستانه داشت و رابطه‌ی ناخوب مادرش با او، فضای خانه را برایش تیره و تلخ کرده بود. تمام حواس مادر به برادر شرلی بود و این همان تجربه‌ی زیسته‌ی تلخی است که در اکثر داستان‌های شرلی جکسون وجود دارد. در این داستان هم وقتی آقای سامرز می‌پرسد هاچینسون‌ها خانواده‌ی دیگری هم دارند، تسی بلافاصله دختر متأهلش را نام می‌برد، ولی آقای سامرز می‌گوید: «دخترها با خانواده‌ی شوهرشون می‌کشن، تسی. تو هم مثل همه می‌دونی.»
مراسم بعد از معلوم شدن اسم تسی شروع می‌شود و آنچه به ذهن خواننده خطور نمی‌کند، اتفاق می‌افتد. جکسون جایی گفته‌ بوده فکر اولیه‌ی نوشتن این داستان زمانی که پیاده از فروشگاه مواد غذایی به‌سمت خانه می‌رفته به ذهنش خطور کرده. این داستان در سال ۱۹۴۸ در نیویورکر چاپ می‌شود و بعد از انتشار آن، بسیاری اشتراک خود را با نیویورکر لغو می‌کنند و این داستان را وحشتناک و بسیار منفی می‌نامند. خود شرلی جکسون گفته بود سیصد نامه درباره‌ی این داستان گرفته و همه از او خواسته‌ بوده‌اند معنی داستان را برای‌شان بازگو کند. البته درمقابل شوک و وحشت خواننده‌های داستان، منتقدهای ادبی، این داستان را نوشته‌ی درخشان شرلی جکسون دانسته‌اند.
شرلی جکسون در زمانه‌ای که دنیا تازه جنگ‌جهانی دوم را از سر گذرانده بوده و کشورها به‌سمت مدرنیسم و پست‌مدرنیسم پیش می‌رفته‌اند، این داستان را نوشته. او آینه‌ای درمقابل تاریک‌ترین بخش وجودی انسان‌ها گرفته و از آن‌ها خواسته حقیقت را پنهان نکنند. این چیزی است که شرلی جکسون در روزنوشت‌هایش زمانی که شانزده سال داشته، نوشته و همین آن چیزی است که بالاتر درباره‌اش گفتم: جهان‌بینی و تجربه‌ی زیسته‌ی نویسنده. شرلی جکسون در آن یادداشت روزانه‌اش نوشته: «من نمی‌توانم این میل و الزام را به پنهان کردن چیزهای واقعی و نمایش چهره‌ای زیبا و بی‌دردسر به جهان بپذیرم. اگر کسی گیج است یا ناراضی، چرا آن را نشان نمی‌دهد؟ و چرا مردم توضیح نمی‌دهند و آرامش نمی‌دهند؟ اما درمقابل، تظاهر به رضایتی آرام وجود دارد، آن‌هم در وضعیتی که در بطن آن غوغایی است از خشم به خود و دیگران و قراردهایی که وجود دارد یا احساس‌ها و افکار دیگران.» آیا این ماحصل آن چیزی نیست که در داستان‌های او و به‌ویژه داستان «بخت‌آزمایی» می‌بینیم؟
«بخت‌آزمایی» که در اسم خود کنایه‌ای هم دارد، قراردادی را نشان می‌دهد که افراد یک جامعه بدون آن‌که به آن فکر کنند یا اعتراضی به ماهیتش داشته باشند، هرساله اجرا می‌کنند. داستانی است وحشتناک از آئینی که از قدیم بوده و امروز، ما همراه یکی از مراسمش هستیم و در آینده هم ادامه خواهد داشت؛ چراکه بچه‌ها اولین سنگ‌اندازها هستند و در ابتدای داستان شوروشوق بچه‌ها برای جمع‌آوری سنگ‌ها را می‌بینیم. هدف این گردهمایی نابودی یکی از افراد آن جمع است، برای آن‌که باور و سنت‌شان چنین می‌خواهد و آن‌ها جز اجرای آن کار دیگری ندارند.
داستان به‌شکلی تمثیل جامعه‌ای مردسالار نیز هست. برای هر خانواده اسم مردش را برای قرعه‌کشی می‌نویسند و اگر مردی زنده نباشد، اسم پسر خانواده به‌نیابت از پدر نوشته می‌شود و او قرعه را می‌کشد و ازآن‌جاکه در قرعه‌کشی داستان، اسم زن در‌می‌‌آید و حتی همسر تسی با مخالفت او همراهی نمی‌کند و فرزندانش هم در پی سنگ زدن یا پرتاب سنگ‌های اول به زن برمی‌آیند، تااندازه‌ای این فکر قوت هم می‌گیرد. البته قصدم نگاهی فمینیستی بر این ماجرا نبوده و نیست، ولی آن‌قدر نشانه‌ها درست کنار هم شکل گرفته‌اند و چیدمان کامل است که نمی‌توان این فرض را هم به‌طور کامل رد کرد.
درنهایت قرعه‌کشی شروع می‌شود؛ قرعه‌کشی‌ای که مهم نیست چقدر بی‌رحمانه و غیرانسانی است. همه در آن شرکت می‌کنند. حتی کودکان باشوق برای اجرای آن مهیا می‌شوند. دنیا هم (ابروباد و مه ‌و خورشید و فلک) به کار خود مشغول است. آسمان هنوز هم صاف و آفتابی است؛ ولی مردمی که آن‌جا جمع می‌شوند و شاهد و مجری این مراسم هستند، دیگر آسمان برای‌شان صاف و آفتابی به نظر نمی‌رسد؛ دل‌هایی که ترس و اعتراض خود را مخفی می‌کنند و علی‌رغم وحشت‌شان از نتیجه‌ی این قرعه‌کشی، به آن تن می‌دهند. آیا سنت چیزی جز این می‌خواهد؟ باورهایی که در اعماق خود تعصب‌های خشکی نهفته دارد و فقط دستور می‌دهد تا انجام شود، نقد و تغییر را نافی خود می‌داند. شاید به‌شکلی جکسون دارد جامعه‌ی مدرنی را نشان می‌دهد که علاقه به همدلی و تشکل‌های اجتماعی و مشارکت دارند، اما در دل خود هنوز به سنت‌هایی دست‌وپاگیر پایبندند و انگیزه‌های‌شان برای مشارکت نیز یکسان است.
قرعه‌کشی آن وجه تاریک و سیاه عمل و رفتار یا فکری را نشان می‌دهد که از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌شود و همه آن را بی‌چون‌وچرا می‌پذیرند و این‌که تا چه اندازه غریب و بی‌رحمانه و غیرانسانی است برای کسی اهمیت ندارد. پیرمرد دهکده از وقتی در خاطر دارد، قرعه‌کشی در روستا برگزار می‌شده و سنتی است که سالانه تکرار شده و همین باعث شده هیچ‌کس به خود اجازه ندهد سؤالی درباره‌اش بپرسد یا اصل وجودی آن را زیر سؤال ببرد. همه متفق‌القول هستند که این مراسم سنگسار و قربانی کردن یکی از اعضای دهکده برای افزایش محصولات کشاورزی‌شان است؛ آن‌طورکه: «هیچ‌کس دوست نداشت سنت را حتی به‌اندازه‌‌ای که در آن صندوق سیاه جلوه‌گر بود تغییر دهد.»
سیاهی جعبه؛ سیاهی‌ای که می‌تواند نمادی از مرگ و نابودی باشد و کاغذهای سفیدی که انگار نشانه‌ای است از ساده‌لوحی آدم‌های آن‌جا. برگه‌های سفید از درون جعبه‌ای سیاه درمی‌آید؛ صندوقی که کسی نمی‌خواهد صندوقی نو جانشینش شود. هر سال آقای سامرز (چه اسم بامسمایی برای اجرای مراسمی در تابستان) آن را مطرح می‌کند و درنهایت نتیجه‌ای هم ندارد. صندوق سیاه هر سال زهواردررفته‌تر از قبل می‌شود و حتی دیگر سیاه سیاه هم نیست و بخشی از آن طوری شکسته که رنگ چوبش پیداست. آیا این چیزی جز فرسوده و مطرود بودن این سنت نیست که حتی در ماهیت سیاه و تاریک خودش هم نخ‌نما شده و به‌قولی دم خروسش بیرون زده که فقط یک جعبه‌ی چوبی است و سیاهی‌اش را از باور مردمی گرفته که اصرار دارند هر سال قرعه‌کشی را، آئین سنتی و دیرینه‌شان را، اجرا کنند؟
این باور آن‌قدر عمیق است که وارنر پیر درمقابل نقل‌قولی از جمع شدن مراسم در روستاهای شمالی می‌گوید: «یه مشت خل‌وچل. اگه گوش‌شون به جوون‌ها باشه، می‌گن هیچ‌چی به‌دردشون نمی‌خوره. بعدش می‌شنوی می‌خوان برگردن تو غار زندگی کنن و دیگه هیچ‌کس کار نکنه و…» و این فکر تا آن‌جا نهادینه شده که برایش ضرب‌المثل هم دارند: «بخت‌آزمایی ماه ژوئن، کند محصول را فت‌وفراوان.» حتی وقتی آقای سامرز ورقه‌ها را دست اهالی می‌بیند و می‌پرسد: «سؤالی نیست؟» و جوابی دریافت نمی‌کند: «مردم این کار را آن‌قدر کرده بودند که زیاد گوش‌شان بدهکار حرف‌های او نبود. بیشترشان ساکت بودند و زبان به لب‌های‌شان می‌مالیدند و سر نمی‌جنباندند»؛ سکوتی که سال‌هاست درمقابل اجرای این مراسم پابرجاست. بااین‌که بخش‌هایی از این مراسم درطول سال‌ها تغییر کرده، اما خود مراسم قرعه‌کشی و قربانی کردن کسی برای محصول فراوان، هنوز به قوت خود باقی مانده.
بحث‌برانگیزترین بخش داستان که باعث وحشت خواننده‌های نیویورکر و اعتراض آن‌ها هم به این داستان شده بود، قربانی کردن تسی هاچینسون است؛ اتفاقی وحشتناک که به‌نوعی ضعف انسان را نشان می‌دهد. کسی برای محصول بیشتر قربانی می‌شود و این موضوع تاریک‌ترین بخش ذهن و فکر انسان را نشان می‌دهد.
درنهایت باز برمی‌گردم به همان مشارکت اجتماعی و متفق‌القول بودن در درستی و اصرار بر اجرای این مراسم. آنچه در بلیت‌های بخت‌آزمایی متداول است، اختیار برای شرکت در آن است و هرکسی که در آن ثبت‌نام کرده باشد، در قرعه‌کشی شرکت داده می‌شود و این همان کنایه‌ی تلخی است که نام داستان دارد. در این داستان «بخت‌آزمایی» برای همه اجباری است. این بختی است که برای همه در نظر گرفته شده.
چنین است که مراسم را در لایه‌لایه‌‌ی وجوه خود، سنت و باورهای جزمی می‌بینیم. اصل ماجرا این است که باید کسی قربانی شود. قربانی باید جانش را برای زندگی بهتر دیگران فدا کند. جانش را فدا کند تا محصولات فراوانی داشته باشند؛ ولی آن‌جا جلادی نیست. کسی مأمور کشتن قربانی برای این باروری بیشتر نیست: همه باهم مشارکت دارند. حتی اگر قربانی درمیان سنگ‌هایی که به پهلو و سرش می‌خورد، فریاد بزند: «انصاف نیست. انصاف نیست.»
آیا این نمونه‌ای افراطی از سنتی نیست که نسل جوانش آن را به چالش نمی‌کشد و پرسشی درباره‌اش ندارد؟ کسی نقدی به ماجرا ندارد و هرساله تکرار می‌شود؛ چیزی که شرلی جکسون در هدف خود از نوشتن این داستان بیان کرده: «خشونت بیهوده و غیرانسانی در زندگی افرادی که به‌شکلی دراماتیزه تصویری (گرافیکی) شده است.»


۱. The Lottery (1945) 
۲. Shirley Jackson (1916–۱۹۶۵)

گروه‌ها: اخبار, بخت‌آزمایی - شرلی جکسون, تازه‌ها, جمع‌خوانی, کارگاه داستان دسته‌‌ها: بخت‌آزمایی, جمع‌خوانی, داستان غیرایرانی, داستان کوتاه, شرلی جکسون, کارگاه داستان‌نویسی

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد