نویسنده: منصوره محمدصادق
جمعخوانی داستان کوتاه «من احمقم۱»، نوشتهی شروود اندرسن۲
در این یادداشت به تحلیل داستان «من احمقم» با این رویکرد که «چگونه زندگی زیسته به نویسنده در خلق اثر کمک میکند،» میپردازیم. داستان «من احمقم» مقطعی از زندگی جوانی از طبقهی متوسط را روایت میکند که خود را بهجای پسری از خانوادهای ثروتمند جا میزند تا توجه دختری را که به او دل باخته جلب کند؛ بیتوجه به اینکه درصورت برقراری این رابطه، لافزنی دروغین او مانع ادامهی راه میشود و دختر را از دست میدهد.
اما چه چیز سبب میشود که شروود اندرسن از دل این موضوع ساده، داستانی درخورتوجه بسازد که خواننده یکنفس آن را تا پایان دنبال کند؟ او که سالها در کار تبلیغات فعالیت داشته، زمانی که در پی ساختن معنی عمیقتری برای زندگیاش به داستاننویسی رو میآورد، بهخوبی نشان میدهد که چگونه تجربههای زیسته به نویسنده در خلق داستان و ارتباط تأثیرگذار بر خواننده کمک میکند.
شروود اندرسن بهدلیل حرفهاش، فوتوفن جذب مخاطب را بهدرستی میشناسد. پیش از هرچیز انتخاب نام داستان گواه این مدعاست؛ ویترین جذابی که پای خواننده را به داستان باز میکند. کدام خوانندهای است که با دیدن جملهی «من احمقم» برای پاسخ به چرایی ذهنش نخواهد داستان را دنبال کند؟ اندرسن بلافاصله پس از دعوتِ خواننده برای ورود به داستان، سؤالات دیگری را در ذهن او میسازد و او را برای ادامه مشتاقتر میکند: «ضربهی سختی برایم بود، یکی از بدترین ضربههایی که در عمرم خوردهام.» با خواندن این جملات خواننده پای داستان مینشیند تا پاسخ سؤالاتش را بگیرد.
نویسنده که میداند هیچ تبلیغی بدون حفظ کیفیت محصول اثرگذار نیست، با انتخاب عناصر درست، به بسط و توسعهی داستان میپردازد. انتخاب زاویهدید مناسب دومین گام او در جهت تأثیرگذاری بیشتر داستان است. توجه کنید چگونه تکگویی راوی برای نشان دادن حالات و واگویههای ذهنیاش به کار میآید و ارتباطی بیواسطه با خواننده برقرار میکند. زبان ساده و صمیمی داستان هم در کنار تکگویی راوی دستبهدست هم میدهند تا خواننده دست داستان را تا انتها رها نکند.
نکتهی قابلتوجه بعدی ریتم داستان است که در نقطهی تعادل حفظ میشود. چیدمان مناسب رویدادها داستان را از افتادن به دام ملال نجات میدهد. نویسنده از زبان داستان کمک میگیرد تا از مقدمهچینی برای شرح وضعیت راوی پرهیز کند. داستان با مقدمهای کوتاه در زمان حال شروع میشود، اما در همان مجال اندک، خودزنیهای راوی و آشفتگی حالش با زبانی مبالغهآمیز نشان داده میشود تا اشتیاق مخاطب را برای دانستن اینکه چه چیزی در گذشته او را به این نقطه رسانده برانگیزاند. حالا بدون نیاز به مقدمهای طولانی، خواننده آماده است تا پسرک برایش آسمانوریسمان ببافد و آنچه را بر سرش آمده شرح دهد. این بار نویسنده با آوردن جملههایی نظیر «برایتان تعریف میکنم»، یا «داشتم برایتان میگفتم»، با تردد در زمان حال و گذشته علاوهبر حفظ تعلیق داستان، ضرباهنگ را نیز تنظیم میکند. همچنین توجه کنید که او در میانهی داستان ــ آنجا که از خاطرات پسرک در روستا و لافزنی او پیش چشم کشاورزان و جا زدن خود بهجای صاحب اسبها میگوید ــ چگونه پیشآگهی لازم را برای رسیدن به نقطهی پایان میسازد.
اندرسن در استفادهی مناسب از زبان روزمره و بهکارگیری دیالوگهای ملموس نیز از تجربهی خود در ارتباط تنگاتنگ با مردم بهره میگیرد. علاوهبرآن قابلیتهای لحن انتخابیاش برای داستان، به شکلی دیگر در پرهیز از اطناب به او کمک کرده، هرجا که در توصیف و تشریح موقعیتها کلام به درازا میکشد، لحن و زبان داستان این اجازه را به نویسنده میدهد تا با آوردن جملههایی مانند «بگذریم» یا «اصلاً این حرفها چه گفتنی دارد؟» بدون آنکه خدشهای به ساختار داستان وارد شود، سخن را کوتاه کند و به روایت اصلی برگردد.
نکتهی قابل تأمل بعدی اشارههایی است که نویسنده به شرایط اجتماعی و موقعیت زمانی داستان دارد. او به قانون منع مسکرات، وضعیت تبعیضنژادی سیاهان و تفاوت طبقاتی حاکم بر جامعه اشاره میکند، بدون آنکه در دام تشریح آنها گرفتار شود و خط سیر اصلی داستان را مخدوش کند. اما ازطرفی جایی که به پیرنگ داستان مرتبط است، برای نشان دادن قواعد دستوپاگیر جامعه، شرایط زندگی مرد ثروتمندی بهنام مِیدِرز را با جزییات شرح میدهد؛ مردی که علیرغم علاقهاش به مسابقات اسبسواری، تن به حضور در آنها نمیدهد، چراکه این کار را کسر شأن خانوادگی خود میداند. نویسنده با این کار تلویحاً بیان میکند که چهارچوبهای ازپیشتعیینشدهی اجتماعی فقیر و غنی نمیشناسد و همهی طبقات جامعه از پسر جوان تا میدرز را به بند میکشد تا برای حفظ ظاهر به کاری برخلاف تمایل درونیشان تن دهند.
اندرسن در پرداخت شخصیت اصلی داستانش نیز از تجربهی زیستهی خود استفاده میکند. او که بهواسطهی شغل پدرش که سازندهی زین اسب بوده، دنیای سوارکاری و اسبها را بهخوبی میشناخته، ستینگ داستان را در چنین فضایی طراحی میکند. میدان مسابقات اسبسواری بستر مناسبی برای نشان دادن اختلاف طبقاتی جامعهی اوست. اما او به دام شعارزدگی نمیافتد و تمرکز روایت را تا پایان بر درونمایهی داستان که نمایش دنیای ساده و بیغلوغش جوانی درتقابل با دنیای بزرگسالی است حفظ میکند.
پسرک در تمام طول داستان با گفتن اینکه شغلش را دوست دارد و یا برایش نشستن در جای تماشاچی سختتر از بودن در جای مهتری است و توصیف شوقش از دیدن درختان قشنگ گردو و جوزآلش و بلوط که در کنار جاده روییده، بیتوجهیاش به مناسبات اجتماعی و نزدیکیاش را به روح طبیعت نشان میدهد؛ اما ازطرفی ناچار است برای پذیرفته شدن در دنیای جدید بهتوصیهی مادر، ظاهر را حفظ کند تا خود را بین آدمگندهها جا بزند. گرچه او قلباً هم دریافته با آدم جدیدی که خود را به نامش جا زده، قرابتی ندارد و اندرسن این مفهوم را با جاگذاری مناسب جملهای که روی نامهی برگشتی میآورد تأکید میکند: «چنین آدمی وجود ندارد.»
علاوهبر این اشارهها، نویسنده تعارضات ذهن پسرک را در آستانهی ورود به دنیای بزرگسالی با گذاشتن نقطهی تمرکز بر فاجعهای که داستان حول آن شکل گرفته بهروشنی نشان میدهد. تعلیق داستان تا زمان آشکار شدن فاجعهی روایت حفظ میشود، اما در پایان، فاجعه چیزی جز از دست دادن عشق دخترکی تازهیافته نیست. شاید اگر برادر دختر با ناکامی در شرطبندی روی اسبی که پسر جوان پیشنهاد کرده بود، همهی پولهایش را از دست میداد فاجعه به چیزی معنیدارتر در دنیای بزرگسالی نزدیک میشد، اما نویسنده با این انتخاب، تأکید خود را بر بیپیرایگی دنیای جوانی که درتقابل با فشارهای اجتماعی و تعاریف ازپیشتعیینشدهی دنیای بزرگسالان رنگ خواهد باخت بیان میکند و نهتنها به درونمایهی داستان وفادار میماند، بلکه ذهن خواننده را به کار میگیرد تا با تعمق در مفهوم موردنظر خود، مخاطب در باورهای حقنهشدهی جامعه بر زندگیاش تجدید نظر کند.
۱. I’m a Fool (1922).
۲. Sherwood Anderson (1876-1941).