نویسنده: سمیه لطفمحمدی
جمعخوانی داستان کوتاه «من احمقم۱»، نوشتهی شروود اندرسن۲
«من احمقم» داستان جوانی است که خود را احمق میپندارد و از همان ابتدای داستان، حماقت خودش را دلیل یکی از بدترین ضربههایی که در عمرش خورده. شروود اندرسن داستان را آنقدر خوب شروع میکند که خواننده از آغاز نتواند به راهی جز ادامه دادن و به پایان رساندن آن فکر کند. او در پاراگراف اول روایت سؤالهایی مطرح میکند که مخاطب با خودش فکر کند که برای یافتن جوابشان باید یکنفس تا انتهای داستان بدود. البته که نویسنده با توضیحاتی که در پاراگراف اول از زبان راوی نقل میکند و صفت احمقی که به او نسبت میدهد، پیشزمینهای برای مخاطب میچیند که با خواندن ادامهی داستان متوجه میشود اینچنین نیست. اما این زیرکی اندرسن است که از همان ابتدا ذهن خواننده را درگیر آن چیزی کند که تمایل دارد.
روایتْ تکگویی نمایشگونهای است از زبان پسری که به بزرگسالی رسیده. پسرک ماجرایی را شرح میدهد که ممکن است برای هرکسی اتفاق افتاده باشد، اما آنچه برای او متفاوت بوده عکسالعملی است که نشان داده. راوی دارد خاطرهای از گذشته را در قالب داستان روایت میکند، اما بهخوبی مشخص است که موضوع خاطره هنوز هم او را رنج میدهد و از اثر مخربش در وجود او کاسته نشده. هنر شخصیتپردازی نویسنده در جایجای روایت بهچشم میخورد. پسر اعتمادبهنفس ضعیفی دارد. او نمیتواند خود را باور داشته باشد و این مسئله را بهخوبی میتوان در جملهای که از فکر خواهرش درخصوص شغل خود به زبان میآورد، فهمید. مادر و خواهر نیز در تضعیف این خودباوری نقش پررنگی دارند.
پسر که علاوهبر احمق خود را لندهور و بیتجربه نیز خطاب میکند، درحقیقت آینهی صفاتی است که بههرطریقی در گذشته به او نسبت داده شده. حالا پسر برای مخاطبش از موقعیت دیگری میگوید که پس از مدتی در آن گرفتار شده؛ وضعیتی که نتیجهی کمبود اعتمادبهنفسی است که پیشتر از آن سخن گفته. درست است که به نظر میرسد راوی در حرفهایش از شاخهای به شاخهی دیگر میپرد، اما این پراکندهگویی نهتنها از دید کلی همگرا هم هست، بلکه تمهید اندرسن است درراستای شخصیتپردازی قویای که انجام داده. نویسنده میدان و مسابقهی اسبسواری را بهعنوان مکان روایتش برگزیده تا بهخوبی نشان دهد که شخصیت داستانش در محیطی پرنشاط و شادیآور نیز از زخمهای درونی در رنج و عذاب است.
شخصیت اصلی داستان در دوگانهای از تمایل درونی و تحمیل بیرونی گرفتار است: آزار و درد تضادهای حلنشدهی درونی با همراهی تحمیل بیرونی، پسر را وامیدارد تا پا بر میل درونی خود گذاشته، موقعیتی جعلی برای خود دستوپا کند و خود را شخصی نشان دهد که نیست. بله، او سعی میکند گذشتهی خود را متحول کند، درحالیکه این تلاش حال و حتی آیندهی زندگیاش را تحت تأثیری ناخوشایند قرار میدهد که چیزی جز پشیمانی به دنبال ندارد. روح پسر آنقدر در آزار است که حتی برای خودش بیماریهای جسمی، چون سرطان را راهحل میپندارد.
درست است که به نظر میرسد داستان پایانی مرسومی ندارد، اما پایانبندی آن نیز همچون آغازش نشان هنر نویسنده است و بهخوبی نشان میدهد که شخصیت داستان نهتنها برای درک رنجهایش تلاشی نکرده، بلکه حتی این درد و عذابهای درونی را نشناخته. بهدرستی که پسر مو دیده است نه پیچش مو؛ چراکه او حتی متوجه نشده آنچه او را رنج میدهد حاصل عدم خودباوری و اختلافاتی است که درونش وجود دارد و او آنها را حلنشده باقی گذاشته. راوی در پایان نیز هنوز خود را احمق خطاب میکند، اما متوجه نشده که او نه احمق، بلکه نادان است بر درد و رنج خویش.
شروود اندرسن داستانی خلق کرده با شخصیتپردازی اصولی و درست که پیامی دارد خطاب به مخاطب، بدون آنکه پیامش را رو به خوانندهاش فریاد بزند یا آن را محکم توی صورتش بکوبد. او طوری آن را در گوش مخاطبش بهآرامی، غیرمستقیم و باسلیقه نجوا میکند که در خاطرش باقی بماند.
۱. I’m a Fool (1922).
۲. Sherwood Anderson (1876-1941).