نویسنده: مرجان جلالی
جمعخوانی داستان کوتاه «پارکر اندرسن فیلسوف»، نوشتهی امبروز بیِرس
مرگ چیز غریبیست و بههماناندازه که غریب است، آشنا هم هست. و ما، همهی ما خوب میدانیم که بالأخره یک روز سراغ ما هم میآید؛ اما هیچکداممان در صحت و سلامت که جلوِ تلویزیون نشستهایم، به اخبار پرازمرگ نگاه میکنیم و منتظریم چایمان سرد شود، به مرگ خودمان فکر نمیکنیم یا حداقل آن شب خیال نمیکنیم به سراغمان بیاید. ما درمقابل این خبرها سرمان را به نشانهی تأسف تکان میدهیم، گاهی اشکی میریزیم و حتی شاید گاهی خبر مرگی آن تههای دلمان را خنک کند و لبخندی بزنیم و هزار شاید دیگر، اما در تمام آن لحظهها خیال نمیکنیم شاید که مرگ در همین حوالی منتظر نشسته تا چایمان تمام شود و بعد بیاید که ما هم تمام شویم.
داستان «پارکر اندرسن فیلسوف» تقابل حرفهای زیبا درمقابل واقعیت است؛ جایی که هنوز مرگ در کلام است و جایی که مرگ در یک قدمی است؛ همچون شجاعدلی که در دریای پرخطر شنا میکند و در دلش به شجاعتش مغرور است و بیمحابا پیش میرود و ادامه می دهد، تا جایی که از بیباک و هر صفت دیگر تبدیل میشود به غریقی در آستانهی غرق شدن و به هرچیز برای بقا چنگ میزند. آن لحظهها مرگ و تمنای نفس از او هیولایی ترسناک میسازد. این شخصیت پارکر اندرسن است. اما این داستان شخصیت دیگری هم دارد و همانی است که فرمان مرگ را داده، همان که به حرفهای فیلسوفانهی پارکر گوش میدهد، گاهی میخندد و گاهی در فکر فرومیرود و نمیداند مرگ در یک قدمی است.
داستان با این دیالوگ شروع میشود: «زندونی اسمت چیه؟» و این دیالوگها درادامه بهدرستی و بهزیبایی ما را با ماجرا و شخصیتهای داستان آشنا میکنند. این آشنایی آنقدر درست ترتیب داده شده که ما را گوشهای از آن چادر نظامی مینشاند به تماشای گفتوگوی پارکر و ژنرال و همانطورکه چایمان را میخوریم آنها را قضاوت میکنیم و این درست همان چیزی است که امبروز بیرس میخواهد، و ما مغلوب خواست او شدهایم.
داستان ادامه پیدا میکند و ما هنوز گوشهی چادر نشستهایم. ژنرال جلاد داستان است و در زمان جنگ وقتی که مرگ از همیشه بیشتر به انسانها نزدیک است، زیر لب مرگ را وحشتناک میخواند و نمیخواهد حداقل آن شب بمیرد. ما تماشا میکنیم و میبینیم درمقابلش مردی نشسته که مرگ را فیلسوفانه تحلیل میکند و برایش مهم نیست صبح که برسد تیرهایی به سمتش روانه میشوند. اما این داستان اینجا و با این حرفهای فیلسوفمآبانه تمام نمیشود؛ درست در میانهی داستان با جلو انداختن مرگ، بیرس معادلات را بر هم میزند و چادر روی سر همهی ماست که خراب میشود و آنجاست که مواجهه با مرگ چهرهی واقعی افراد را نشان میدهد و آنجاست که قاتل و مقتول و مرگ معنی تازهای مییابند و درنهایت در پایانی تراژیک و جذاب داستان ما را با خودمان و مرگ تنها میگذارد.
داستان «پارکر اندرسن فیلسوف» بهاندازهی سطرهای قبل ساده، درگیرکننده و اگر عمیق شویم حتی ترسناک است، اما ما هنوز زندهایم، به تماشا نشستهایم و منتظریم چایمان سرد شود.