کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

هنوز جای «چیزی» خالی است

۱۸ آذر ۱۴۰۲

نویسنده: پرستو جوزانی
جمع‌خوانی داستان کوتاه «دل‌زده۱»، نوشته‌ی آنتوان چخوف۲


داستان «دل‌زده» در اولین سال‌‌های قرن بیستم نوشته شده و یکی‌مانده‌به‌آخرین و از بهترین داستان‌‌های چخوف است. تنهایی انسان مدرن، از مضمون‌‌های رایج در داستان‌‌های چخوف، در این داستان نیز به چشم می‌خورد. بازه‌‌ی روایت یک هفته است، اما بازه‌‌ی داستان تمام زندگی اسقف را در بر می‌گیرد؛ تقریباً از سه‌‌سالگی، یعنی از اولین خاطره‌‌هایی که اسقف به یاد می‌آورد. چخوف استاد نمایاندن حالات و تحولات درونی انسان است. این تحولات به‌شیوه‌‌ای عینی صورت می‌پذیرد، اما نه از راه توسل به رویدادهایی فراطبیعی یا خلق و به‌‌کارگیری قهرمان‌‌ها و ابرانسان‌‌ها، بلکه با کنار هم چیدن رویدادهای روزمره‌‌ی زندگی انسان هم‌‌عصر خویش؛ یعنی انسان ملال‌‌زده‌ی مدرن. روایت در ساده‌‌ترین صورت خودش درباره‌ی اسقفی است که نمی‌خواهد بمیرد، چراکه خیال می‌کند هنوز جای چیزی خالی است و به مهم‌‌ترین «چیز» زندگی دست نیافته. این داستان به‌تمامی درباره‌‌ی آن «چیز» است. چه تغییری اسقف را در پایان شلنگ‌‌انداز و شاد و سرحال همچون پرنده‌‌ای به آغوش مرگ می‌کشاند؟
در همان بند اول سرنخی که قرار است خواننده آن را دنبال کند، لابه‌‌لای توصیف صحنه در اختیارش قرار می‌گیرد. جماعتی که به اسقف نزدیک می‌شوند همه شبیه به هم و چون دریا در نوسانند و گویی تا ابد ادامه دارند. توجه به این‌‌که اسقف از ورای غبار درها را نمی‌بیند، جلوتر در داستان معنای تمام‌وکمالی پیدا می‌کند و این «در» یا آستانه‌‌ای که پشت ازدحام انسان‌‌های یک‌‌شکل پنهان شده، همان مرگ است که اسقف آرزو می‌کند گذشته‌‌های دور را پس از آن بازیابد.
در اپیزود اول اسقف مادرش را در مراسم می‌بیند. این رویارویی ابتدا برای او خوشایند و یادآور خاطرات است؛ خاطرات دورانی که پالی‌کوچولو (اسقف‌پیوتر) آن‌‌قدر در درس‌‌هایش از خود سستی نشان داده بود که نزدیک بود او را از مدرسه‌‌ی کشیشی بیرون بیاورند. چخوف با مرور خاطره‌‌ی ایلاریون در همان بخش نخست به خواننده پیش‌‌آگهی می‌دهد. ایلاریون تمام عمرش را به کلیسا خدمت می‌کند و چند کوپک انعام می‌گیرد و تنها وقتی موهای سرش سفید شده به تکه کاغذی برمی‌خورد که رویش نوشته شده: «ایلاریون احمق است.» اپیزود اول با خرناس‌‌های حزن‌‌آور سیسوی که حاکی از «بی‌کسی یا حتی آوارگی» است تمام می‌شود.
در اپیزود دوم اسقف درحالی کنار مادرش و کاتیا نهار می‌خورد که پاک ناامید شده؛ چراکه مادر را یک‌‌سره با خود بیگانه و نگاهش را مزورانه می‌یابد، اما کاتیا خود امید تازه‌‌ای است. کاتیای هشت‌‌ساله تنها کسی است که هستی‌اش خارج از خاطرات اسقف وجود داشته، چون ازقضا اسقف نه سال است که خانواده‌‌اش را ندیده. او در دیدار اول چشم به دایی‌اش می‌دوزد و سعی می‌کند بفهمد که او چه‌جور آدمی است و تنها کسی هم هست که ریش‌‌های سبز پدرسیسوی را می‌بیند و درحالی‌که انگار مادر کاری جز نوشیدن چای ندارد، او درحال کشف دنیا و شکستن لیوان‌‌هاست. داستان این بذر را این‌‌جا رها می‌کند تا بعدتر از آن نقشی کلیدی بیرون بکشد. همان روز اسقف دو زن را ملاقات می‌کند که حرف نمی‌زنند و مردی که گوش‌‌هایش سنگین است؛ انگار نویسنده این ملاقات‌‌ها را ترتیب داده تا انزوای اسقف را در جهانی پرازآدم‌‌ها نمایش دهد که در آن ارتباط واقعی میسر نمی‌شود.
اپیزود سوم ملال اسقف را در نقشش و دور افتادن از آرزوهایش نمایش می‌دهد. وحشتی که نقشش در دل‌‌ها ایجاد می‌کند باعث شده هیچ‌‌کس در این مدت با او درددل نکند و خودمانی حرف نزند. دیدار با یراکین بازنمود همان‌‌ دیدارهایی است که ارتباط در آن میسر نمی‌شود. بعد از آن زن‌‌هایی که حرف نمی‌زدند و مردی که گوشش سنگین بود، یراکین آن‌‌قدر بلند‌‌بلند حرف می‌زند که اسقف منظورش را متوجه نمی‌شود. پاراگراف آخر این اپیزود با طرح مسئله‌‌ای مهم‌‌‌‌ تمام می‌شود: اسقف به تمام چیزهایی که مردی در موقعیت او می‌خواهد رسیده، اما باز انگار جای «چیزی» خالی است و او نمی‌خواهد بمیرد. پس آن «چیز» باید آخرین قطعه از پازل زندگی اسقف باشد؛ کامل‌‌کننده و تمام‌‌کننده.
اپیزود چهارم اپیزود گره‌‌گشایی است. کاتیا در اتاق اسقف ظاهر می‌شود. با او خودمانی حرف می‌زند و درددل می‌کند. بعد از این صحنه اسقف گویی آن «چیز» ازدست‌رفته را بازمی‌یابد. در کلیسا آدم‌‌های همیشگی را پیرامون خود نمی‌بیند، بلکه انگار جماعت نیایشگری را می‌بیند که در کودکی و نوجوانی می‌دیده. احساس می‌کند وقتی در کلیسا است، فعال، بشاش و خوشبخت است. شوقی وصف‌‌ناپذیر برای رفتن به خارج در خود می‌یابد و می‌خواهد از هوای بوی‌‌ناک این صومعه رها شود. سرآخر در همان هذیان مرگ با سیسوی درددل می‌کند، مادر به نقش خود برمی‌گردد و زمان بازیافته می‌شود. حالا همه‌«چیز» سر جای خود قرار گرفته: اسقف مثل یک آدم معمولی، شلنگ‌‌انداز و شاد و سرحال به هرجا که بخواهد پر می‌کشد و دیگر هیچ‌‌کس او را در این نقش به یاد نمی‌آورد.
حدود نیم‌‌قرن بعد، سلینجر در داستان مشهور «روز خوش براي موزماهی» کارکرد نقش کاتیا را در سیبل بازمی‌آفریند. در داستان سلینجر که ساختار آن هم به‌صورت اپیزودیک طراحی شده، سیبل در اپیزود دوم حضور دارد و تنها دوست سیمور است. هم‌‌صحبتی یا ارتباط با جهان بیرون برای سیمور که تازه از جنگ برگشته ناممکن شده. جنگ پرده از پوچی روابط انسان‌‌ها و زندگی مزورانه‌‌شان برداشته. اما سیبل مثل کاتیا از این مناسبات جداست و هنوز در کار کشف است و جهان را همان‌‌طورکه هست می‌بیند؛ ازهمین‌رو دوستی با سیبل و لمس پاهای او به نشانه‌‌ی ایجاد ارتباط با جهان، نقطه‌‌عطف و تنها نمود زنده بودن برای سیمور است. ازطرفی افول و مرگ بعد از اوج، قاعده‌‌ی زندگی در جهان جنگ‌‌زده‌‌ی اوست؛ بنابراین در اپیزود آخر سیمور، با شلیک گلوله‌‌ای به شقیقه‌‌اش در آخرین جمله‌‌ی داستان، خود را به آغوش مرگ می‌سپارد. در هر دو داستان «ارتباط» مسئله‌‌ای کلیدی است. از این منظر سیبل هم مثل کاتیا تسهیلگر مرگ است، اما هردو از راه کمالِ زندگی به مرگ راه می‌برند؛ به‌‌عبارتی هردو آن تکه‌‌پازلی هستند که زندگی را کامل می‌کنند و مرگ را میسر.


۱. The Bishop (1902).
۲. Anton Chekhov (1860-1904).

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, دل‌زده - آنتوان چخوف, کارگاه داستان دسته‌‌ها: آنتوان چخوف, جمع‌خوانی, داستان غیرایرانی, داستان کوتاه, دل‌زده, کارگاه داستان‌نویسی

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد