نویسنده: هژیر زردشتیان
جمعخوانی داستان کوتاه «دلزده۱»، نوشتهی آنتوان چخوف۲
«دلزده»ی چخوف داستانی متفاوت از جهان داستانی اوست؛ با ساختار اپیزودیک در روایت که برخلاف دیگرداستانهای او شخصیتهای زیادی در آن حضور مییابند و چخوفی دیگر را به جهان نشان میدهد؛ چخوفی که اگر در جوانی نمیمرد، شاید امروز او را با جهانی دیگر و داستانهایی کاملاً متفاوت میشناختیم.
داستان درمورد عالیجنابپیوتر است؛ اسقفی که مردم از دستش برگهای متبرک نخل را میگیرند، در جایگاهی مقدس نشسته و نمایندهی مسیح است. اما در هنگام مرگ، لحظهای که آن را لمس میکند، انگار به این فهم میرسد که در مسیری که طی کرده، کارهایی که بهخاطر موقعیتش انجام داده باعث شده زندگی را آنجورکه باید درک نکند. زمان خواندن داستان یاد آن جوک معروفی افتادم که میگوید: «شخصی شوق دیدن جنگل را داشت. به جنگلی سفر کرد و موقع بازگشت از او پرسیدند: “جنگل چطور بود؟” جواب داد: “انبوه درختها نگذاشت جنگل را ببینم.”» عالیجنابپیوتر هم در لحظهی آخر متوجه میشود انبوه درختها همان زندگی بوده؛ همان شوق کشف و ماجراهایی که طی کرده: سفرش به خارج، تدریس زبان یونانی و لحظاتی که توی روستایی کشیش بوده؛ و مقامی که برای آن تلاش کرده پوچ است.
از آدمهایی که پیشش میآیند، از حرفهایشان و خواستههایشان عصبی میشود. میفهمد جایگاهی که در آن نشسته و برایش تلاش کرده، باعث شده مادرش از او فاصله بگیرد، حتی باطعنه با او حرف بزند، چون او را در موقعیتی فرادست میبیند. دراینوسط، کاتیای هشتساله است که میتواند برای لحظاتی او را شاد کند. کاتیا که هنوز درگیر مناسبات حاکم بر جامعه روسیهی نشده و حرفش را رک بر زبان میآورد، صادقانه درمورد اقوام حرف میزند و شیطنت میکند. عالیجناب در نزدیکی مرگ متوجه زیبایی مهتاب و زشتی کلیسایی که در آن اقامت دارد میشود و درنهایت میمیرد با چیزی که کم دارد و آن زندگی بوده.
دانستن این نکته که زمان نوشته شدن داستان با مرگ چخوف فاصلهی چندانی ندارد باعث میشود داستان برای مخاطب تلخی خاصی داشته باشد؛ انگار که چخوف بخشی از ترس و نگاه خودش را در قامت عالیجنابپیوتر به تصویر کشیده. نویسندهای که مشهور و محبوب است در نزدیکی مرگ به این میاندیشد که اگر تمام کارهایی که کرده پوچ و بیمعنی بوده باشند، آنوقت زندگیاش چه ارزشی داشته؟ هرچند ما امروز میدانیم که چخوف چه کرده و ماندگار شده، اما نزدیکی مرگ حسی سرد و تلخ دارد که چخوف را هم میترساند و باعث میشود فکر کند که آیا زندگیاش دستاوردی داشته؟ زندگی عالیجنابپیوتر چه؟ و درنهایت این تصور در ذهن مخاطب مینشیند که زندگی ما چه؟ آیا انبوه درختها باعث شده جنگل را نبینیم؟
۱. The Bishop (1902).
۲. Anton Chekhov (1860-1904).