نویسنده: پرستو جوزانی
جمعخوانی داستان کوتاه «زیباترین غریق جهان۱»، نوشتهی گابریل گارسیا مارکز۲
داستان «زیباترین غریق جهان» یکي از نمونههاي موفق و درخشان در اجراي سبک رئالیسم جادویي است که گابریل گارسیا مارکز را از پیشگامان آن در ادبیات ميدانند. داستان در مرز باریکي بین واقعیت و خیال حرکت میکند؛ واقعیتي که براي مردم روستا امري پذیرفتني و براي خواننده امري جادویي است. روابط و پیرنگ داستان منطبق بر قواعد خارقالعادهاي بنا شده که منطق دروني داستان را ميسازند. بعد از انقلاب کوبا (۱۹۵۹) و جنگ سرد، مسئلهی هویت ملي در آمریکاي لاتین مورد توجه ویژه قرار گرفت. حال باید دید هویت و وحدت ملي در داستان بيمکان و بيزمان مارکز، که در سال ۱۹۶۸ نوشته شده، چطور حول جنازهاي شکل ميگیرد.
در آغاز داستان کودکان جنازهاي را میبینند که به ساحل نزدیک میشود و خیال ميکنند کشتي دشمن است. ميتوان داستان را شرح چگونه از آن خود ساختن این عنصر بیگانه و یکي شدن با آن دانست؛ جنازهاي که از بازیچهی کودکان به عامل هویتبخش روستا تبدیل ميشود و در مسیر این تبدیل از آستانهای مهم عبور ميکند و آن نامگذاري است. در نگاه فلسفي به نامها بهخصوص در نظریهی کاسیرر در کتاب «زبان و اسطوره»، انسان از راه نامیدن جهان را فهمپذیر و از آن خود ميکند. اما این نامیدن تنها خلق در حوزهی زباني نیست، بلکه توأمان در اندیشه و اسطوره نیز رخ ميدهد؛ بهعبارتي انسان براساس ساختار فکري خود در خلق اسطوره و زبان از یک مکانیسم تبعیت ميکند.
بعد از نامگذاري، همهی افراد روستا نسبت به استبان احساس دلسوزي و به مصائب زندگي او فکر ميکنند. دربارهی او تخیل و او را هنگام زنده بودن مجسم ميکنند. خدا را شکر ميکنند که «او از ماست». اشیای باارزش دریایي را به مرده ميبخشند و نسبتهاي خویشاوندي اجتماعشان را براساس او بازتعریف ميکنند. این درحالي است که پیش از نامگذاري، جنازه با اینکه پیشرويشان بود اما «وجودش در تخیلشان نميگنجید». باید توجه کرد که غیراز همین جنازه، هیچ شخصیت دیگري در داستان اسم ندارد. از این منظر ميشود گفت که انگار هیچ شخصیت دیگري وجود ندارد. زاویهدید داستان سومشخص جمع است. هیچ فردیتي در آن تعریفشده نیست و روستا به کودکان، زنان و مردان تقسیم شده.
اما چرا «استبان»؟ استبان نام نخستین شهید مسیحیت است. چرا مسنترین زن روستا نام نخستین شهید را بر جنازه گذاشته؟ در نگاه جامعهشناختي دورکیم در کتاب «خودکشي»، شهادت مرگي خودخواسته است که در زمرهي مرگهاي نوعدوستانه و دگرخواهانه قرار ميگیرد و درراستاي اهداف، آرمانها و منافع جمع است؛ بهعبارتي وجود شهید حکایت از حس همبستگي و تعلق عمیق به گروه دارد. با توجه به ضرورت مسئلهی هویت در تاریخ و جغرافیایي که داستان در آن تحریر شده، انتخاب این نام ازسوي مارکز کلید فهمي براي داستان به دست ميدهد.
در آغاز کودکان جنازه را بارها خاک ميکنند و در رستاخیزي از خاک بیرون ميکشند. همینطور در پایان مردم روستا جنازه را بدون لنگر به آب مياندازند تا هروقت که خواست بازگردد. بذري که داستان در آغاز کاشته در پایان جامهی عمل میپوشد و امید رستاخیز و بازگشت منجي از خیالی کودکانه به تمام روستا تسري پیدا میکند. داستان با وهم کشتي دشمن آغاز و با تصویر خیالی ورود کشتي غریبه به پایان ميرسد. این بار ناخداي کشتيِ خیالي با تمام ادوات شناختي و دستاوردهاي انساني یعني با اسطرلابی بر دست، مدالی جنگي بر سینه و به راهنمایي ستارهی قطبي، روستاي استبان را به چهارده زبان به مسافران نشان ميدهد یا بهعبارتي بر وجودي بهنام استبان صحه گذاشته، به آن قطعیت بخشیده، آن را تکثیر ميکند.
۱. El ahogado más hermoso del mundo (The Handsomest Drowned Man in the World, 1968).
۲. Gabriel García Márquez )1927-2014).