نویسنده: الهه روحی
جمعخوانی داستان کوتاه «پیرمرد بر سر پل۱»، نوشتهی ارنست همینگوی۲
داستان «پیرمرد روی پل» داستانی مینیمال و ضد جنگ از ارنست میلر همینگوی (۱۸۹۹ – ۱۹۶۱) نویسندهی برجستهی آمریکایی است. همینگوی تجربهی زیستهی بسیار غنی داشته و در سه جنگ مهم شرکت کرده. او مانند بسیاری از افرادی که جنگ را تجربه کردهاند از آنچه مقدس و پرافتخار بود بُرید، آشوب کرد، انبوه صفات عالی و آه و ناله و زاری را که مایهی کار شاعران و نویسندههای معاصرش بود دور ریخت و سبکی جدید در نویسندگی پدید آورد. او یک منظرهی وحشتناک را با چند جملهی کوتاه توصیف میکرد و بعد کنار میرفت تا خواننده خود شاهد منظره باشد. همینگوی داستانهایش را با سکوت پیش میبرد و استاد انتقال احساسات با نثر ساده و روان بود.
داستان پیرمرد روی پل در زمان جنگ داخلی اسپانیا اتفاق میافتد، جنگی که بعد از مدتها همینگوی را سر شوق آورد تا تفنگ به دست بگیرد و علیه فاشیسم به میدان بیایید.
داستان با توصیف خوبی از زمان و مکان، شرایط ملتهب را نشان میدهد. جنگ است و دشمن در نزدیکی، مردم درحال فرار هستند. خسته و با صورتهای گَردنشسته؛ هر کس خردهوسیلهای را که توانسته با گاری و کامیون میبرد، ولی تکلیف چیزهایی که باقی میماند چه میشود؟ بین این همه فرار و التهاب پیرمرد نشسته، خسته از جنگ و فرار، کنار پلی که بهزودی به دست دشمن میافتد. پیرمرد از جنگ چیزی نمیداند، هفتادوشش سال دارد، فقط از حیوانهایش نگهداری میکرده و الان خسته از دوازده کیلومتر دیگر نه توانی برای رفتن دارد و نه انگیزهای.
شغل پیرمرد نگهداری از حیوانهاست، اما حیوانهای او گلهای گوسفند نیست که ارزش مادی داشته باشد، او از کبوتر و گربه و بز نگهداری میکرده، و دلنگران آنهاست یا شاید دلتنگ گذشتهای است که از بین رفته بدون امید به آینده.
پیرمرد از جنگ زخم برداشته، اما نه یک زخم ظاهری که با چشم قابل دیدن باشد، زخمش از جنس درد نابودی دلخوشیهاست. همان دردی که یک کودک تجربه میکند وقتی عروسکش گم میشود. در هیاهوی جنگ کسی این غمها را نمیبیند. برایش اشکی نمیریزد. در هیچجا اسمی از آنها نمیآید و هیچکس از قربانیها تجلیل نمیکند. آنها فراموش میشوند. غریب و تنها.
راوی اما نظامی است. بنظرش پیرمرد نباید نگران باشد چون «حیوانها یکجوری نجات پیدا میکنند.» برای او مهم جنگ است وگوشبهزنگ تا صدای دشمن را بشنود. او زندگی را فراموش کرده، مثل بیشتر مردمی که تفنگ دست میگیرند و میجنگند و تنها صدای مرگ را میشنوند.
همینگوی بهترین زمان و مکان را برای این داستان انتخاب کرده، راوی پیرمرد داستان را کنار پلی میبیند که قرار است بهزودی به دست دشمن بیفتد. پیرمرد از خانه و زندگیاش بریده و تا اینجا آمده. اگر از پل بگذرد، سوار ماشینی بشود زنده میماند اما آیا زندگی هم میکند؟ آیا ارزش دارد آدم از مرگ فرار کند تا به جایی برسد که در آن کسی را نمیشناسد و چیزهایی که دوست دارد حضور ندارند. «من آن طرف کسی را نمیشناسم.» پل رابط زندگی و زنده ماندن پیرمرد است.
این داستان در روز خاصی هم روایت میشود. یکشنبهی عید پاک. روزی که مسیح برانگیخته شده. مسیح بیگناه از قبر برخواسته ولی در همین روز انسانهای بیگناه قرار است بمیرند.
پاراگراف آخر بوی مرگ میدهد، فاشیستهایی که به ایبرو نزدیک میشوند و ابرهای تیرهای که آسمان را پوشاندهاند و گربهای که میداند چگونه از خودش مراقبت کند و تنها دلخوشی پیرمرد است. پیرمردی که فقط و فقط از حیوانها نگهداری میکرد.
۱. Old Man at the Bridge (1938).
۲. Ernest Hemingway (۱۸۹۹-۱۹۶۱).