نویسنده: سمیه لطفمحمدی
جمعخوانی داستان کوتاه «پیرمرد بر سر پل۱»، نوشتهی ارنست همینگوی۲
جنگ اتفاق غریبی است؛ آنقدر غریب که نهتنها گریبان آنهایی که به میل خود به سراغش میروند میگیرد، بلکه حتی دست از سر کسانی که به سمتش نمیروند هم برنمیدارد. جنگ پر است از رفتن و از دست دادن. خودش بالأخره تمام میشود و خاطراتش نه. داستان و روایت از جنگ زیاد شنیده و دیده شده، اما کمتر اتفاق میافتد نویسندهای چنان از جنگ بگوید که ارنست همینگوی در داستان «پیرمرد بر سر پل» تصویر کرده.
داستان با جملهای ساده در توصیف پیرمردی که کنار جاده نشسته، آغاز میشود. همینگوی تنها از عینک و لباسهای خاکآلود پیرمرد میگوید، اما همینها کافی است تا خواننده او را در ذهنش مجسم کند. بند اول داستان با وصف صحنهی روایت و آدمهایی که پیاده یا سواره سعی دارند به هر سختی از پل بگذرند، ادامه پیدا میکند. همهی توصیفها بهنوعی نشان میدهند که آدمها دارند از چیزی در پشت سرشان فرار میکنند. عبور از این پل است که آنها را از مهلکهای که دنبالشان میکند نجات میبخشد. با خواندن اولین جمله از بند بعدی، راوی اولشخص داستان خودش را نشان میدهد و ذهن مخاطب را از تصور راوی سومشخص ناظر به ذهن پیرمرد رها میکند. مردی نظامی آمده تا حضور دشمن را بررسی کند. صحبت از دشمن است و پیشرویاش، پس جنگی در کار است. نویسنده چه آرام و بیهیاهو وارد موضوع جنگ میشود و این هنرش ستودنی است.
راوی از روی پل رفته و برگشته و پیرمرد هنوز همانجا نشسته. اما چرا پیرمرد تکان نمیخورد؟ نمیخواهد از جنگ بگریزد یا مسئلهی دیگری در میان است؟ گفتوگویی بین راوی و پیرمرد اتفاق میافتد. پیرمرد بالبخند نام زادگاهش را به زبان میآورد، اما خواننده غمی را که پشت لبخندش نهفته بهخوبی حس میکند. او از حیواناتی نگهداری میکرده که بارها تا پایان داستان از آنها یاد میکند. نویسنده به ظرافت هرچه تمامتر به خواننده میفهماند که پیرمرد چوپان نیست و حیوانات همهی داراییاش بودهاند که برای حفظ جانش آنها را رها کرده و آمده. نگرانی پیرمرد برای حیواناتش بارها درطول داستان تکرار میشود. او دلش میخواهد از زبان راوی نظامی بشنود که آنها نجات پیدا میکنند؛ انگار همینگوی بهشکلی از زبان پیرمرد میخواهد به همهی نظامیان بفهماند: «شماها که در جنگ دخیل هستید بگویید که همهی دارایی و هستی ما از بین نخواهد رفت.»
راوی هر آن انتظار حادثهای را میکشد که حضور دشمن را نشان دهد. او سعی میکند پیرمرد را ترغیب کند تا از جایش برخیزد و حرکت کند، ولی پیرمرد خستهتر از آن است که بتواند. تکرار جملهی «من فقط از حیوانها نگهداری میکردم» از زبان پیرمرد تأکیدی بر بینقشی غیرنظامیان در جنگ است. او نه انگیزهای برای عبور از پل دارد و نه توانی. پس دوباره همانجا مینشیند و خود را به دست سرنوشت میسپارد؛ عاقبتی که اگر ابرهای تیره در آسمان نباشند به کشتهشدنش میانجامد.
نویسنده در داستانی سهونیمصفحهای موجز، مفید و ملموس آنچه را باید از جنگ بگوید، بیان میکند. داستان سرشار است از نماد: پل که مسیری سرنوشتساز برای مردم درگیرِجنگ است، راهی که برای خلاصی با هر جانکندنی که شده باید از آن عبور کرد، پیرمردی که نمایندهی همهی غیرنظامیان است، راوی که هوشمندانه نظامی انتخاب شده و حیوانات بهعنوان نماد همهی دارایی انسانهای درگیرِجنگ و انتخاب نوعشان که قطعاً با اندیشه و هوشمندی نویسنده همراه بوده: گربه که نشان از آنهایی دارد که میدانند چگونه از خودشان مواظبت کنند و به هر طریقی از مهلکه میگریزند، کبوترها که پیامآور صلح هستند و عاقبت رهایی را به ارمغان میآورند و اما بزها که نمیتوانند یا نمیخواهند خودشان را نجات دهند، چراکه همیشه قربانی بودهاند و در روایت نیز نمایندهی کسانیاند که بیگناه کشته میشوند.
روایت بر پایهی عمل رفتاری شکل میگیرد، درگیری و نزاع جنگی دیده نمیشود. درواقع بهخوبی از اثر جنگ صحبت میشود، بیآنکه مخاطب داستان شاهد آن باشد. گفتوگوهای دو شخصیت آنچنان مؤثر است که پیشبرد روایت را به دست میگیرد. همینگوی بهعمد راوی نظامی را انتخاب کرده تا بگوید میشود بدون جنگ هم از جنگ گفت و دو شخصیت داستانش را بهعنوان نمایندهی دو گروه نظامیان و غیرنظامیان در جنگ آورده تا بتواند بدون کشمکش، خیلی آرام و موجز از جنگ روایت کند طوریکه حس همگان را برانگیزد. داستان «پیرمرد بر سر پل» آنچنان به مقولهی جنگ میپردازد که مخاطبش را متشنج نکند، اما احساس او را در بالاترین حالت ممکن درگیر کند. روایت ضدجنگ بودنش را فریاد نمیزند، بلکه بهآهستگی موضوع را در ذهن مخاطب جا میاندازد.
۱. Old Man at the Bridge (1938).
۲. Ernest Hemingway (۱۸۹۹-۱۹۶۱).