نویسنده: پریسا جوانفر
جمعخوانی داستان کوتاه «گلسرخی برای امیلی»، نوشتهی ویلیام فاکنر
«گلسرخی برای امیلی» از معروفترین و محبوبترین داستانهای کوتاه ویلیام فاکنر است و روایت زندگی و مرگ میسامیلی بهعنوان نمایندهی آخرین بازماندهی جنوبیهای متمول پس از جنگ داخلی آمریکا. این داستان در سرزمین یوکناپاتوفا و در شهر جفرسن میگذرد و فرم، شیوهی روایت، شخصیتپردازی و ستینگ ویژهای دارد که این یادداشت به تحلیل این عناصر میپردازد.
داستان «گلسرخی برای امیلی» داستانی مدرن است که به نظر میرسد پیرنگ حذفی دارد. نحوهی بازگویی رخدادها در داستان تابعی از ذهن راوی است؛ یعنی بهجای آنکه رخدادها با زمان تقویمی روایت شوند، تداعیهای ذهن راوی شالودهای میشود برای بازگویی اپیزودهای جداگانه و بهجای روایتی خستهکننده از کل زندگی میسامیلی یا خلاصهای از زندگی او بهسبک داستانهای رئالیستیای همچون «سادهدلِ» فلوبر با انتخاب و چیدمان رویدادهای مهم که برآمده از انتخاب زاویهدید است، آن را به داستانی پرکشش و جذاب تبدیل میکند.
داستان از زمان مرگ میسامیلی آغاز میشود و با کشف بقایای جسد بارون در اتاقی در خانهی میسامیلی به پایان میرسد. اما فاصلهی بین این دو رخداد مهم را قسمتهایی از زندگی میسامیلی پر میکند که در معرض دید مردم شهر بوده. ازآنجاییکه خانهی میسامیلی غیرقابلنفوذ بوده، بیشتر اطلاعات مردم از او مربوط به مواردی بوده که میسامیلی از خانه خارج شده، بهجز زمانی که مسئولان شهر به خانهی او رفتهاند. زاویهدید داستان اولشخص جمع است و راوی داستان را میتوان اهالی شهر و به بیان بهتر، ضمیر جمعی شهر جفرسن دانست؛ کسانی که در کنار زندگی خود گوشهی چشمی به زندگی میسامیلی داشتهاند و حالا مرگ او بهانهای شده تا قسمتهایی از زندگی مرموزش که پیش چشم بوده، به یاد و خاطرشان بیاید. بنابراین میتوان گفت این پیرنگ پیرنگِ حذفی است، چراکه فقط برخی رخدادها از زندگی او روایت میشود.
فاکنر این رخدادها را طوری انتخاب کرده که نهتنها شخصیت او را بسازد و کشمکشهای میسامیلی با خود، پدر و اهالی شهر را نشان دهد، بلکه درنهایت در کنار هم و با داشتن رابطهای علیومعلولی، پیدا شدن جسد بارون را در منزل میسامیلی باورپذیر کنند. درواقع صحنههایی از مرگ پدر، خرید سم، رابطه با بارون، عدم پرداخت مالیات و… همه مثل سرنخهایی کنار هم قرار میگیرند تا پایانبندی غیرعادی به نظر نرسد. ازطرفی این فرم روایی و واکاوی گذشتهْ به رازآمیزی، وحشت و خشونت پشت پردهی داستان و درحقیقت به تعلیق داستان کمک کرده. فاکنر با تعلیقی که ساخته خواننده را به وحشت میاندازد و بعد ذرهذره نشان میدهد که چرا میسامیلی این زن نجیبزادهی جنوبی مثل یک بنای یادبود فرومیریزد.
برای ساختن هویت میسامیلی بیش از هرچیز اینگونه توصیفها و ستینگ داستان به کمک آمده. درحقیقت فاکنر هویت میسامیلی را با توصیف خانهی او ساخته، همانطور که دنیل دفو میگوید: «خانهی هرکس خانهی وجود او و نشاندهندهی شخصیت اوست.» بنابراین فاکنر با برقراری اینهمانیای بین میسامیلی و خانهی او بهطور غیرمستقیم درجهت ساختن شخصیت او گام برداشته. همانقدرکه خانهی او تاریک، غیرقابلنفوذ، مرموز، منزوی و جداافتاده از نوسازیهای شهر، فرتوت، درحال فروریختن و درعینحال باصلابت است، خود میسامیلی نیز همینطور است. پیش از معرفی میسامیلی، خانهی او اینگونه معرفی میشود: «فقط خانهی میسامیلی بود که فرتوتی و وارفتگی عشوهگر و پابرجای خود را میان واگونهای پنبه و تلمبههای نفتی افراشته بود ــ وصلهی ناجوری بود قاتی وصلههای ناجور دیگر.» و متناظر آن توصیف میسامیلی: «عالیمقام، حیوحاضر، نفوذناپذیر، آرام، سمج، نسلی را پشت سر میگذاشت و به نسل دیگر میپیوست.» همچنین با توجه به انتخاب بخش طولانیای از زندگی میسامیلی که حداقل دو نسل را پوشش میدهد و ستینگی که ساخته شده __ یعنی شهر جفرسن در ایالتی جنوبی و بعد از جنگ داخلی که حالا شمالیها دست به نوسازی آن زدهاند و بهطرز معنیداری خیابانهایش را سنگفرش میکنند __ نباید از نظر دور داشت که همهی این ویژگیها نهتنها برای میسامیلی، که برای همهی بازماندههای متمول جنوبی بعد از جنگ داخلی آمریکا صادق است و شمالیها پس از شکست دادن جنوبیها در جنگ، با تغییر ظاهر شهرشان درواقع ایدئولوژی و زندگی آنها را دگرگون کردهاند.
ازطرفی فاکنر برای توصیف میسامیلی از کلمهها و جملههایی استفاده میکند که بهدرستی شخصیت و هویت او را نشان میدهد. از همان شروع داستان مرگ او را به فروریختن بنای یادبودی قدیمی تشبیه میکند، در صحنهی داخل خانه با حضور مسئولان شهر او را اینطور توصیف میکند: «بدنش ورمکرده به نظر میرسید، مثل بدنی که مدتها در اعماق تالاب راکدی مانده باشد. رنگش هم همانطور سفید و بیخون بود»؛ توصیفی که به نظر میرسد از جسدی است تا فردی زنده. در آخر داستان هم معلوم میشود که او با یک جسد زندگی میکرده و گویی خودش نیز در اثر این همنشینی و چهبسا نکروفیلیا شبیه جسد به نظر میآمده. در همان صحنه در توصیف داخل خانهی میسامیلی گفته میشود: «اعضای هیئت را به داخل سالن دنج و تاریکی راهنمایی کرد. از این سالن یک پلکان به میان تاریکیهای بیشتری بالا میرفت. بوی زهم گردوخاک و پان میآمد. بوی سرد و مرطوبی بود»، که این تاریکی و مرموزی یادآور کهنگی و مرگ خانه و میسامیلی است. ایندست توصیفها که به شخصیتپردازی، معنیسازی و باورپذیرشدن پایان داستان کمک میکند، به غنای داستان افزوده.
درنهایت میتوان گفت که داستان کوتاه «گلسرخی برای امیلی» بهعنوان یکی از بهترین داستانهای کوتاه ویلیام فاکنر داستانی است که عناصر آن رابطهای تنگاتنگ باهم دارند و بهخوبی یکدیگر را در ساختن داستان تکمیل میکنند. این داستان به بهترین نحو نشان میدهد که چطور میتوان با گزینشِ بهجای عناصر برای روایت بخش طولانیای از زندگی یک شخصیت، داستانی جذاب و گیرا خلق کرد که تا مدتها پس از خوانده شدن در ذهن مخاطب بماند.