نویسنده: الهه روحی
جمعخوانی داستان کوتاه «مهمانهای ملت»، نوشتهی فرانک اُوکانر
داستان «مهمانهای ملت» اثر یکی از بزرگترین نویسندگان قرن بیستم ایرلند، فرانک اُوکانر است. اوکانر که شاعر بزرگ هموطنش، ویلیام بنتیس، او را چخوف ایرلند مینامد، شاعر و منتقد هم بوده، اما عمدهی شهرتش را مدیون داستانهای کوتاهی است که خلق کرده.
«مهمانهای ملت» داستانی کوتاه و ضدجنگ است، با نگاهی جدید و کمترموردتوجهقرارگرفته. در ادبیات، ما بیشتر به تأثیر جنگ روی افرادی میپردازیم که بهاصطلاح خودی هستند. در این آثار ما همراه سربازهای خودمان تفنگ برمیداریم، شبها در سنگر نگهبانی میدهیم، دلمان برای آنها میسوزد، برای مرگشان گریه میکنیم و آنها را قهرمان بیچونوچرای داستان میدانیم. اما اوکانر در «مهمانهای ملت» این ساختار را میشکند و با نگاهی جدید به جنگ و حتی زندگی میپردازد. ما اینجا با بلچر و هاکینز همراه میشویم. با هاکینز چراغ لامپا را روشن میکنیم. با آنها کنار آتش مینشینیم و با سربازهای خودی ورقبازی میکنیم. بلچر را میفهمیم که در آرزوی خانهای گرم، پیرزن ایرادگیر را نمکگیر کرده و در آخر مانند هاکینز باور نمیکنیم که رفیقمان ما را بکشد و در باتلاق دفن کند.
اما زندگی روی زشت کم ندارد، یکی همین جنگ؛ جایی که ما را مجبور میکند در کمترین فرصت منطقیترین کار را بکنیم؛ مثلاً مایی که در زندگی آزارمان به مورچه هم نرسیده، اگر دشمن را پشت در خانهمان ببینیم، اسلحه در دست میگیریم. ما تفنگ برمیداریم چون فکر میکنیم باید این کار را کرد. چون فکر میکنیم کار درست همین است. ما باید از وطن و خاکمان دفاع کنیم. اما این سؤال همیشه بیپاسخ میماند که کار درست واقعاً کدام است؟ آیا کلمههای مقدسی مثل خانواده، خاک، وطن به انسان چنین اجازهای را میدهند تا جان انسان دیگری را بگیرد؟ یا اصلاً این کلمهها مقدس هستند؟ اوکانر با زیرکی تمام ما را با این سؤال مواجه میکند. خواننده در پایان داستان به فکر فرومیرود: «اگر من بهجای بناپارت یا نوبل بودم در آن موقعیت چه کار میکردم؟ آیا رفیقم را میکشتم و اجازه میدادم قلب زخمخوردهام زیر مدال افتخار وطنپرستی پنهان شود یا پای دلم میماندم و اجازه میدادم داغ خیانت روی پیشانیام بخورد.» حتی میتواند خود را جای سربازهای انگلیسی بگذارد. اگر مثل هاکینز و یا بلچر، کسی که او را رفیق میداند اسلحه بهسمتش بگیرد چه واکنشی نشان میدهد؟ آیا مانند هاکینز حاضر است برای زنده ماندن چوب حراج به وطن بزند یا مانند بلچر آرام مرگ را میپذیرد؟
جوابی که هرکدام به این سؤالها میدهیم میتواند مسیر زندگی ما را بسازد؛ جوابهایی که میتوانند هم درست باشند و هم غلط. در داستان، بناپارت و نوبل ازسر وظیفه اسیرهایی را که دارند میکشند. از نگاه یک ایرلندی آنها بهترین کاری را که میشود انجام میدهند. آنها قهرمانهای جنگ هستند، ولی از دید یک انگلیسی کارشان ناجوانمردانه است.
داستان «مهمانهای ملت» به ما نشان میدهد که هیچ درست صددرصد و غلط محضی وجود ندارد. هرکدام ما میتوانیم همزمان هم فرشته باشیم و هم شیطان. یادمان میآورد که ما انسانیم. باهم فرق داریم. میتوانیم مانند انگلیسیها گنده یا ریزه باشیم یا مانند ایرلندیها لهجهی شهری یا دهاتی داشته باشیم. میتوانیم حتی سر خدا باهم اختلاف داشته باشیم، ولی کنار هم بنشینیم، ورقبازی کنیم و از هم رقص یاد بگیریم. میتوانیم حتی در دل خانهی دشمن، خانهای پیدا کنیم، اگر تفاوتها را بپذیرم، و سر اختلافها باهم نجنگیم. اگر و فقط اگر انسان باقی بمانیم.
آخر داستان صحنهی تنهایی و غم نگهبان ایرلندی است. او بین وجدان انسانی و وجدان کاری، دومی را انتخاب کرده و حالا خودش را کوچک میبیند و تنها. او واقعاً تنهاست. در جهانی که انسانیت بمیرد همه تنها هستند.