نویسنده: کاوه سلطانزاده
جمعخوانی داستان کوتاه «مهمانهای ملت»، نوشتهی فرانک اُوکانر
موضوع اصلی داستان وظیفه است و شخصیتی که بهوضوح این موضوع را نشان میدهد جرمیا دنووان، فرماندهی سربازان ایرلندی است. او نمیخواهد با سربازان انگلیسی دوست شود، ازاینرو فاصلهاش را با آنها حفظ میکند. بههمینترتیب، این جرمیا دنووان است که بهانتقام اعدام چهار زندانی ایرلندی توسط انگلیسیها، فرمان کشتن دو اسیر انگلیسی را میدهد. جرمیا دنووان، درواقع، صریح میگوید که دلیل او برای شلیک به «هاوکینز و بلچر» وظیفه است. برخلاف سایر ایرلندیهای داستان که با سربازان انگلیسی دوست میشوند و به آنها علاقه پیدا میکنند، جرمیا هرگز از جایگاه انگلیسیها بهعنوان سربازان یک قدرت خارجی که ایرلندیها علیه آنها میجنگند، غافل نمیشود. وقتی او آنها را میکشد، مسئلهی شخصی در کار نیست؛ صرفا اقدامی تلافیجویانه و در جهانبینی جرمیا دنووان اقدامی ضروری است. او وظیفه دارد در قبال فرماندهان خود و تلاشهای جنگی گستردهتر، این عمل را انجام دهد.
وظیفه به شکلهای مختلف درمیان شخصیتهای دیگر منعکس شده. بلچر وقتی میگوید: «من خودم هم نفهمیدم وظیفه چیه»، حقیقت دیدگاه خودش را ارائه میکند. او باملایمت کلمات پایانی خود را اینگونه ادامه میدهد: «و اگه منظورتون اینه، بگم که شما همهتون آدمهای خوبی هستین. من از دستتون گلهای ندارم.» و با این حرف به این نکته اشاره میکند که نطق جرمیا دنووان درمورد وظیفه، راهی برای منطقی نشان دادن اعمال او و توجیهش برای انجام آنهاست. بلچر بهسادگی ایرلندیها را «بچههای خوب» میداند. او ازطریق تعامل با آنها و بهویژه نحوهی رفتارش در کمک به پیرزن صاحبخانه، نوع دیگری از وظیفه را در قالب خدمات ساده و وفاداری به اطرافیانش نشان میدهد.
به نظر میرسد هاوکینز وظیفهی خود را بهکلی فراموش کرده. او هیچ احساس ویژهای نسبت به ملت یا ارتش خود ندارد و دائماً اظهار میکند کمونیست یا آنارشیستی است که نسبت به اربابان «سرمایهدار» که در پشت جنگ هستند، هیچ همدلیای ندارد. او پیشنهاد میدهد که وفاداری خود را به ملتش بهطور کامل کنار بگذارد و به جمهوریخواهان ایرلندی بپیوندد، اگر آنها فقط به او رحم کنند. اما درحالیکه هاوکینز هیچ وظیفهای نسبت به ملتش در خود نمیبیند، سعی میکند نوع دیگری از وظیفه را برانگیزد؛ وظیفه در قبال دوست. او میخواهد نوبل و بناپارت او را دوست بدانند و براساس دوستی با او رفتار کنند. اصرار دارد بقیه را قانع کند که بهعنوان دوستانش وظیفه دارند از او محافظت کنند. افکار درونی بناپارت حاکی از آن است که او واقعاً اینگونه فکر میکرده.
بناپارت بهنوبهی خود بهنوعی در وقایع داستان مثل ناظر به نظر میرسد. او مطمئناً نسبت به آرمان ایرلندی پایبند است و میل دارد نقش فعالتری در مبارزه برای آن ایفا کند؛ بهعنوان بخشی از یک ستون جنگی بهجای نگهبان. او و نوبل در وهلهی اول بهدلیل احساس وظیفه شغل نگهبانی را بر عهده گرفتهاند، اما بناپارت درمورد وظیفهی واقعیاش مطمئن نیست. او رؤیای به چالش کشیدن سایر اعضای ارتش را درمورد زندگی انگلیسیها میبیند و اعتراف میکند که نمیخواهد آنها را بکشد. وقتی زمان اجرای دستور فرامیرسد، بهناچار بیشتر همراه میشود و نقش ویژهای به عهده میگیرد؛ وظیفهی بسیار دشوار شلیک دومین گلوله ــ تیر خلاص ــ به هاوکینز برای پایان دادن به رنجش.
سؤال اصلی مطرحشده در روایت این است که آیا انگلیسیها و اسیرکنندگان ایرلندی آنها واقعاً باهم دوست هستند؟ هاوکینز که بهسمت مرگش پیش میرود، این سؤال را بهوضوح مطرح میکند. برای او تردیدی وجود ندارد که او، نوبل و بناپارت، به همان اندازهی او و هموطن انگلیسیاش، بلچر، باهم دوستند. بههرحال، آنها برای مدتی زندگی محدود خود را باهم شریک بودهاند. هر شب ورقبازی کرده و درمورد ماهیت زندگی و مذهب به بحثوجدل پرداختهاند. بعد از این همه، چطور میتوانند به او شلیک کنند؟ خواننده از روایت بناپارت میفهمد که او میخواهد چیزی از دیدگاه هاوکینز را به اشتراک بگذارد. او نمیخواهد دوستانش را بکشد و امیدوار است که آنها اصلاً کشته نشوند. حتی نوبل که بار تحریکات هاوکینز را در جروبحث روزانه به دوش میکشد، از دروغ گفتن به انگلیسیها و یا ترساندن آنها با گفتن وضعیتشان بهعنوان گروگان خودداری میکند. درنهایت، نه بناپارت و نه نوبل در اوج داستان که به لحظهی کشف حقیقت منجر میشود، نمیتوانند ثابت کنند که دوستان واقعی هستند.
درمقابل، هیچ احساسی از دوستی بین نوبل و بناپارت و فرماندهی آنها جرمیا دنووان، وجود ندارد. بناپارت جرمیا دنووان را کمی عجیبوغریب میداند و نسبت به او احساس عمیقی ندارد. اما درنهایت، دوستی بین هیچکدام از شخصیتها واقعاً مهم نیست. منطق جنگ و دستورات جرمیا دنووان به این معنی است که انگلیسیها باید بمیرند و تمام احساسات دوستانه رها شود. به نظر میرسد پیام داستان این است که دوستی بین آدمها پتانسیل واقعی بودن را دارد، اما واقعیت جنگ است که باعث میشود چنین احساسات انسانیای کنار گذاشته شده، وحشیگری و خشونت به نام یک هدف، جایگزین آن شود.
تنها نمایندهی دوستی در داستان بلچر است، که شخصیت او ویژگیهای یک دوست واقعی را دارد. رفتار او با پیرزن بدعنق در ابتدای داستان قابلتوجه است. او دوستی پیرزن را با انجام خدمات خانگی ساده به دست میآورد و با کمال میل و باخوشحالی سهم عمدهای از کارهای خانه را بر عهده میگیرد. دوستی عمیقش با هاوکینز در پایان داستان نمایان میشود. او بااینکه با مرگ قریبالوقوع خود مواجه است، اصرار دارد که برای پایان دادن به رنج رفیقش، برای بار دوم به او شلیک شود. بلچر با نشان دادن احساساتی دوستانه نسبت به ایرلندیها، آنها را برای کشتن خود سرزنش نمیکند و بهسمت مرگ خود میرود. درحالیکه نوبل و بناپارت به دوستان خود خیانت کردهاند، بلچر روحیهی دوستانهی خود را تا آخر حفظ میکند. البته این ممکن است فقط بهخاطر شخصیت خوب بلچر نباشد؛ چراکه برخلاف بناپارت با هیچ فشار اخلاقیای برای شکستن دوستیهایش مواجه نیست.
پیرزن و خانهاش نقطهی ارتباط همهی این شخصیتها را فراهم میکنند. پیرزن که گویی کمترین نقش را در داستان به عهده دارد، نمایندهی مردم معمولیای است که خانهوکاشانهشان مورد تاختوتاز و آرامش، آسایش و حتی جانشان به نام میهن و وظیفه مورد تعرض قرار گرفته. اوست که نباید از ماجرای اعدام انقلابی خبردار شود. هرچند در تمام مدت از کموکیف کار آگاه است و چارهای ندارد جز اینکه چشمش را بر روی جنایت ببندد.
داستان از خواننده میخواهد که به انسانیت، رفتار انسانی و همچنین اخلاق در هنگام جنگ فکر کند. انسانیت و اخلاق نوبل و بناپارت با مشارکت در قتل دو مردی که مدتی با آنها زندگی کردهاند، مورد آزمایش قرار میگیرد و درنهایت به نظر میرسد آنها در این آزمون شکست خوردهاند. نوبل، مسیحی صادق، نمیتواند به گروگانها دروغ بگوید، اما از مرگشان هم نمیتواند جلوگیری کند. بناپارت دلش میخواهد آنها را رها کند که اگر بخواهند بگریزند، اما با این کار وظیفهی خود را در قبال همرزمانش و وظیفهی اخلاقی خود را به نتیجهی اعمال دیگران واگذار میکند. او سرانجام منفعلانه مشاهده میکند که مردان بهسمت مرگ سوق داده و کشته میشوند. انگار آنچه نویسنده میخواهد در داستان بگوید این است که منطق سرد جنگ، اخلاق متعارف و احساسات انسانی را زیرورو میکند. واضح است که بناپارت انگلیسیها را با همهی خصلتهایشان دوست دارد و بهنوعی آنها را تحسین میکند.
بلچر عالیترین «مهمان» داستان است، زیرا رفتار او در تمام مدت توأم با خیرخواهی فروتنانه و شوخطبعی است. کشتن این مردان بهوضوح جرم است و بناپارت متوجه آن شده. تنها منطق جنگ و مبارزهی ملی است که این مردان را که او بهخوبی میشناسد، به «دشمن» و سوژههای مناسب برای انتقامجویی مرگبار تبدیل میکند. داستان نشان میدهد که جنگ تنها ازطریق فرآیند انسانیتزدایی و عقلگرایی افراطی است که میتواند انسانهای زنده را به «دشمنانی» بیچهره تبدیل کند که میتوانند بهخاطر هدفی واهی بکشند یا کشته شوند.
بااینحال، پیام داستان به این سادگیها نیست. شخصیت جرمیا دنووان آن را پیچیده میکند. همه مثل بناپارت نیستند. جرمیا دنووان با مردان دیگر زندگی نمیکند، اما از آنها نیز کاملاً دور نیست. او گاهیاوقات در بازی آنها شرکت میکند و آنقدر حضور دارد که بناپارت متوجه میشود او از انگلیسیها خوشش نمیآید. او هرگز آنها را چیزی جز دشمن تصور نکرده. جرمیا دنووان که راحتی خود را درمورد خشونت و کشتار، پشت صحبتهایش در رابطه با وظیفه در قبال آرمان پنهان میکند، با کمال میل انسانیت و اخلاق خود را زیر خواستههای غیرانسانی جنگ قرار میدهد. بنابراین جنگ صرفاً موقعیتی خارج از اخلاق انسانی نیست که افراد خوب را مجبور به انجام کارهای بد کند، بلکه بهخودیخود سازوکاری اخلاقی است که برخی افراد با آن کاملاً راحت هستند. بناپارت ممکن بود بهسمت انگلیسیهای فراری شلیک نکند، اما به نظر میرسد که جرمیا دنووان شلیک میکرد، وگرنه مردان تیپ دوم آنها را شکار میکردند.
در پایان خواننده مجبور میشود بناپارت، نوبل و دیگران را بهعنوان کنشگران اخلاقی و انسانی ارزیابی کند. کنش جرمیا دنووان نمونهای از رفتار جنایتکارانهی جنگی یعنی «چشم در برابر چشم» است که اقدامات تلافیجویانهی جنگ استقلال ایرلند (۱۹۱۹–۱۹۲۱) و بهطورکلی جنگهای چریکی را نمایندگی میکند. بلچر، انگلیسی بزرگ بهوضوح قابلستایش است. کسی که شاید با چیزی جز احساسات دوستانه نسبت به همنوع، به قبر بینامونشان خود نمیرود. مشخص نیست که بناپارت یا نوبل میتوانستهاند کاری برای نجات آنها انجام دهند یا نه. کاری که نوبل میتواند انجام دهد این است که با امتناع از دروغ گفتن به انگلیسیها، شخصیت خود را حفظ و سپس با دعا برای مردان و خود به وظایف دینیاش عمل کند. اما به نظر میرسد بناپارت گم شده. او نمیتواند از مرگ دوستانش جلوگیری و نقش خود را در آن توجیه کند یا حتی با دیگران به دعا بپردازد. همچنان لایهی دیگری در داستان وجود دارد. بناپارت درواقع سعی میکند با بازگو کردن داستان خود درمورد غیراخلاقی و غیرانسانی بودن جنگ به خوانندگان هشدار دهد و با این کار به سهم خود تفاوتی ایجاد کند. هرکدام از شخصیتها از دیدگاه خود با واقعیت جنگ روبهرو میشوند و نقش خود را در آن ایفا میکنند.