کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

باتلاق سیاه و مأموران معذور

۱۴ بهمن ۱۴۰۲

نویسنده: ژاله حیدری
جمع‌خوانی داستان کوتاه «مهمان‌های ملت»، نوشته‌ی فرانک اُوکانر


«هیچ‌وقت فکر نکن که جنگ هرقدر هم منصفانه و یا ضروری باشد، چیزی جز جنایت است.» ارنست همینگوی
سخن گفتن از موضوع جنگ کار ساده‌ای نیست. نویسندگان بسیاری از فجایع و سختی‌های جنگ نوشته‌اند؛ چه آنان که خود در جبهه‌ها حضور داشته‌اند و چه آنان که ازدور آن را تجربه کرده‌اند. فرانک اوکانر نویسنده‌ی آمریکایی از همین نویسندگان است. او در سال ۱۹۱۸ به اولین تیپ ارتش جمهوری‌خواه ایرلند ملحق شد، در دوران جنگ استقلال ایرلند از انگلستان حضور فعال داشت و در تقابل با ایرلندی‌ـ‌انگلیسی‌هایی که قرارداد تسلط انگلیس بر ایرلند را در سال ۱۹۲۱ امضا کرده بودند، برای رهایی ایرلند از یوغ انگلیس جنگید و هسته‌ی تبلیغاتی کوچکی را در شهر کورک راه‌اندازی کرد.
اوکانر صدوپنجاه داستان کوتاه نوشته که معمولاً در ارتباط با زندگی شخصی و تجربیات خودش هستند. برای ‌همین هم آثار او را بیشتر از منظر بیوگرافی تحلیل می‌کنند. داستان «مهمان‌های ملت» یکی از این صدوپنجاه داستان است با راوی اول‌شخص که در داستان‌های جنگ اهمیتی قابل‌توجه دارد؛ زاویه‌دیدی که با درگیر کردن زیاد خواننده باعث می‌شود او خود را در آن شرایط ببیند و با شخصیت هم‌ذات‌پنداری کند.
داستان با بازی ورق بین چند سرباز شروع می‌شود؛ سربازان انگلیسی و ایرلندی. راوی انگلیسی نیست زیرا سعی می‌کند لهجه‌ی سرباز اولی را تقلید و مثل او از کلمه‌ها استفاده کند. خواننده بعد از چند صفحه متوجه می‌شود که سربازان انگلیسی اسیران گردان ایرلندی‌ها هستند. اما کنار هم بودن و زیر یک سقف خوابیدن و برخاستن، آن‌ها را چنان به‌هم نزدیک کرده که باهم دوست شده‌اند؛ آن‌قدر‌که در بازی ورق، اسیر جنگی به سرباز ایرلندی می‌گوید: «خب، رفیق‌مفیقا، شروع کنیم؟» مکان داستان خانه‌ی پیرزنی در یک روستاست. او زنی ا‌ست که دائم از کارهای سربازان ایراد می‌گیرد و تنها بلچر اسیر جنگی‌ای است که با رفتار دوستانه‌اش توانسته از دم تیغ پیرزن در امان بماند.
اوکانر در این داستان، دو ملت را روبه‌روی هم قرار می‌دهد و از آن‌ها یک ملت می‌سازد؛ چراکه در شرایط برابر انسان‌ها برابرند. شخصیت‌های اصلی «مهمان‌های ملت» سربازانی هستند که ناگزیر به دستور فرماندهان وارد جنگ شده‌اند و دلایلش را در ادامه‌ی داستان می‌بینیم؛ آن‌جا که سرباز انگلیسی، هاکینز، در بحثی که با زن صاحب‌خانه بر سر دلایل برپایی جنگ می‌کند، سرمایه‌دارها را به‌خاطر راه انداختن جنگ آلمان به باد ناسزا می‌گیرد. ولی پیر زن باور دارد زمانی که کنت ایتالیایی خدای کافرها را از معبد ژاپن دزدید، غصه و ناراحتی به جان کسانی افتاد که قرار و آرام قدرت‌های پنهانی را به هم زدند.
فضای بدون‌اضطراب‌وترس بین اسیران جنگی و سربازان ایرلندی در بحث‌های آن‌ها هم نشان داده می‌شود؛ بحث هاکینز انگلیسی با نوبل ایرلندی‌ وقتی با لحنی عصبانی می‌گوید: «سرمایه‌دارها به کشیش‌ها پول می‌دن تا این حرف‌ها رو درباره‌ی اون دنیا بزنن و کسی متوجه نشه اونا دارن چی کار می‌کنن» و نوبل ایرلندی را از کوره به در می‌کند که: «چرند می‌گی، جانم، قبل از این‌که سرمایه‌دارها پیداشون بشه، مردم به اون دنیا اعتقاد داشته‌ن.»
زمان داستان کوتاه است، ولی مشخص نیست آن‌ها برای چه مدتی زیر یک سقف به سر برده‌اند؛ تااین‌که شبی، جرمیا دنووان (سرباز ایرلندی) پیش آن‌ها می‌آید و راوی باتعجب متوجه می‌شود که جرمیا از آن دو مرد انگلیسی خوشش نمی‌آید. آن‌ها که برای قدم زدن بیرون می‌روند، جرمیا می‌گوید آن دو مرد انگلیسی گروگان هستند و درصورتی‌که انگلیسی‌ها اسیران ایرلندی را بکشند، آن‌ها هم دستور دارند این دو مرد انگلیسی را از بین ببرند.
فردای آن شب، جرمیا و یک افسر اطلاعاتی خبر می‌دهند که انگلیسی‌ها اسیران ایرلندی را کشته‌اند و زمان انتقام فرارسیده. اما در مدت نگهبانی سربازان ایرلندی اتفاقی افتاده؛ این‌که دیگر راضی به کشتن دو مرد اسیر نیستند. شب دیگر هنگامی که تاریکی همه‌جا را فراگرفته، دو اسیر برای اعدام صحرایی به نزدیک باتلاق برده می‌شوند. نویسنده در این‌جا یکی از تلخ‌ترین و دردناک‌ترین صحنه‌های جنگ را خلق می‌کند: مأموران معذور. اکانر در زیر پوست این داستان، اهمیت حفظ ارزش‌های انسانی را یادآور می‌شود، آن‌هم با قرار دادن سربازها در دوراهی ‌اخلاقی کشتن یا نکشتن.
لحظه‌ی انجام مأموریت فرامی‌رسد. جرمیا دنووان تپانچه را برای کشتن هاکینز بالا می‌برد. هاکینز به نوبل یادآوری می‌کند که آن‌ها رفیقند و باید کنار هم قرار بگیرند و از او درخواست اسلحه می‌کند تا همراه آن‌ها بجنگد و می‌گوید: «میفهمی چی می‌گم؟ دیگه از این وضع خسته شده‌م. من سرباز فراری‌ام یا هرچی شما دوست دارین، اما از این لحظه به بعد یکی از شماهام.» دراین‌میان جرمیا دنووان فریاد می‌زند: «برای بار آخر می‌گم پیغامی برای کسی نداری؟» و هاکینز به‌جای گفتن پیغام، باز رفاقت‌شان را یادآوری می‌کند. اما دنووان برای از بین بردن تأثیر احساسات دوستانه، به پشت گردن هاوکینز شلیک می‌کند و هاکینز نقش بر زمین می‌شود. هاکینز که هنوز نیمه‌جانی دارد، بایستی کشته شود، پس راوی که دوستش شده، آخرین گلوله را به او می‌زند تا برای همیشه درد را از جانش دور کند. سپس دنووان چشم‌های بلچر را هم می‌بندد و بلچر برای بستن چشم‌هایش از او تشکر می‌کند. دنووان از او می‌پرسد که آیا پیغامی برای کسی دارد یا نه؟ بلچر در جواب می‌گوید خودش نه اما هاکینز داشت. و به‌آرامی می‌گوید: «اگه یکی از شماها دلش بخواد برای مادر هاکینز نامه بنویسه نامه‌ی اون مادر بیچاره تو جیبشه.» این پایان داستان نیست، بلکه شروع داستان دیگری است؛ داستان حرف‌هایی که نمی‌توان در روشنایی زد؛ داستان دست‌هایی که با گفتن مأمورم و معذور به خون آغشته می‌شود و داستان زنان به‌انتظارمانده به بازگشت مردان زندگی‌شان از جنگ.
سربازان ایرلندی بعد از دفن کشته‌ها در باتلاق، به خانه برمی‌گردند. زن صاحب‌خانه که کنار اجاق درحال دعا کردن است، زیرلب از آن‌ها می‌پرسد: «باهاشون چی کار کردین؟» نوبل پاسخی نمی‌دهد، جوابی ندارد که بدهد و داستان با این جمله‌های راوی به پایان می‌رسد: «تو همچین وقت‌هایی آدم احساس عجیبی داره که حتی بعد نمی‌تونه رو کاغذ بیاره. نوبل می‌گفت تموم چیزها براش ده‌ برابر بزرگ‌تر شده بودن و دورواطرافش چیزی نمی‌دید جز باتلاق سیاه و اون دوتا انگلیسی که رفته‌رفته داشتن توش خشک می‌شدن. اما محیط برای من جور دیگه‌ای بود، زمین باتلاقی که اون دوتا انگلیسی توش دفن شده بودن، هزارها کیلومتر از من دور بود، حتی نوبل که پشت سر من داشت یه چیزهایی زمزمه می‌کرد…»
فرانک اوکانر در سال ۱۹۶۱ در دانشگاه استنفورد درحال تدریس دچار حمله‌ی قلبی شد. بعد از آن او امریکا را ترک کرد و به دوبلین رفت و پنج سال بعد آن‌جا درگذشت.

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, کارگاه داستان, مهمان‌های ملت - فرانک اوکانر دسته‌‌ها: جمع‌خوانی, داستان غیرایرانی, داستان کوتاه, فرانک اوکانر, کارگاه داستان‌نویسی, مهمان‌های ملت

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد