نویسنده: مرضیه جعفری
جمعخوانی داستان کوتاه «عزیزم۱»، نوشتهی آنتوان چخوف۲
داستان «عزیزم» از چخوف با ملال زندگی روزمره و بدونهدف میتواند روایت زندگی بسیاری از انسانهایی باشد که معنایی برای زندگی خود پیدا نمیکنند و پس از سرخوردگی و ملالی بیشتر، معنی زیست خود را به هرآنچه زندگی پیش رویشان بگذارد گره میزنند.
اگر بخواهیم براساس اصول و عناصر و تکنیکهای داستانی «عزیزم» را نقد کنیم، متوجه میشویم که این داستان ازلحاظ صحنه و فضاسازی، دیالوگهای مرتبط و مؤثر بر پیشبرد داستانی، ریتم، شخصیتپردازی، تکنیک و… چیزی برای عرضه ندارد. آثار چخوف همگی از بطن جامعه میآیند و از لحاظ محتوا دارای درونمایههای غنیای هستند. داستان به سبک بیشتر داستانهای اواخر قرن نوزدهم با راوی سومشخص محدود به ذهن یک نفر روایت میشود. زمان داستانی بسیار طولانی است، بهطوریکه از جوانی تا پیری شخصیت اول داستان را در بر میگیرد. داستان پیرنگی محو و بیجان دارد و درحقیقت هیچ قصه یا جریان داستانیای پیگیری نمیشود. درنهایت هم بهدرستی قوام نمییابد و پایانبندی نامناسبی دارد.
اولنکا پلمیانیکووا شخصیت اصلی داستان است که وابسته، بیاراده و منفعل به تصویر کشیده شده؛ زنی که هیچ هدف و برنامهی شخصیای را بهتنهایی دنبال نمیکند و همهی وجود و معنی زندگیاش را به هرآنچه پیش آید و به دیگری ربط میدهد. زن داستان خود را به رسمیت نشناخته، چیزی را دنبال نمیکند، پیگیر کسب دانش و آگاهی نیست و به همین دلیل معمولاً هیچ عقیدهای از خودش ندارد. بهدنبال این روند و کمبود اعتمادبهنفس، برتر شمردن دیگری پیش میآید؛ خواه این دیگری همسر تئاتریاش، همسر الوارفروشش، همسایهی دامپزشکش یا حتی بچهای دهساله باشد. دیگری همیشه برایش مقدستر از خودش است و دیگری همیشه بیشتر میفهمد. اولنکا در روابطی که بهظاهر ناکارآمد هستند، مانده و کاملاً خوشبخت است؛ اما خوشبختیاش همیشه وابسته به دیگری است و در درون خودش جایی برای این حس ندارد. او همین خوشبختی را برای دیگران هم آرزومند است.
سادهنویسی و بیپیرایگی چخوف و روایت خطی داستانش و سادگی و قابلفهم بودن نثرش برای همهی مخاطبان باعث میشود راحت بتوان با داستان ارتباط برقرار کرد. همچنین از این ویژگیها و توجه به درونمایهی داستان پی میبریم نویسنده در رفتارهای انسان و دغدغههای متفاوت هرکس و هر طبقهای دقت و تأمل ویژهای داشته.
در لایهای ژرفتر و از نگاهی دیگر میتوان اینگونه برداشت کرد که کلمه یا بهعبارتی ارتباط برقرارکردن ازطریق کلمات یکی از زیرلایههای داستان «عزیزم» است. هرکس ابزار و راهی برای بیان خود و ارتباط برقرار کردن با دیگران دارد؛ یکی با نتهای موسیقی، دیگری با رنگ و قلممو، آنیکی با رقص و اجرا و… اما آسانترین راه برای ایجاد رابطه کلمه است. بهراستی اگر کلمات و زبان را از انسان بگیرند چه چیز ما را بههم پیوند میدهد. چخوف این را بهدرستی فهمیده. شخصیت اول داستان او با تکرار و بازگو کردن کلماتی که شاید معنی دقیقشان را نمیداند، یا شاید با آنها همعقیده نیست سعی در برقراری رابطه و یافتن حس خوشبختی دارد. این دریافت از قسمتی که دامپزشک به او میگوید نباید درمورد چیزهایی که سرش نمیشود حرفی بزند و پاسخ او: «پس من از چه چیزی حرف بزنم؟» و بعد از رفتن دامپزشک مشهود است؛ که او دیگر حرفی برای گفتن ندارد.
نویسنده صراحتاً بیان میکند: «چقدر وحشتناک است که آدم اندیشهای نداشته باشد.» اندیشه همان کلمات و از جنس کلمات هستند. درادامه چخوف با این باور که زن اندیشه و کلمات را فقط در دیگری میدیده بهزیبایی بیان میکند: «مثلاً آدم بطری یا باران یا مردی روستایی را درحال راندن گاری ببیند، اما نتواند بگوید که بطری یا باران یا مرد روستایی به چه درد میخورد و معنی هرکدام چیست. اولنکا وقتی با دیگران بود دربارهی هرچیزی صحبت میکرد و نظر خود را بیان میداشت؛ اما حالا ذهن و قلبش مثل حیاط خانهاش تهی بود.» بهمحض اینکه دیگری در قالب دامپزشک و همسرش و پسرش برمیگردد، کلمات و شور و حس خوشبختی هم برمیگردد. با نگاهی متفاوت میتوان گفت درنهایت داستان «عزیزم» داستان تمنای برقراری رابطهی انسانی است؛ چیزی که تمامی انسانها با تمام وجودشان خودآگاه یا ناخودآگاه در طلب آن هستند.
۱. THE DARLING (1899).
۲. Anton Chekhov (1860-1904).