کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

قدرت کلمه‌

4 مارس 2024

نویسنده: الهه روحی
جمع‌خوانی داستان کوتاه «شِرِل1»، نوشته‌ی ویت بِرنِت2


داستان «شرل» روایت عذاب‌وجدان است؛ عذاب‌وجدان برای کار نکرده و خطای مرتکب‌نشده؛ احساسی که مارتین بعد از مرگ برادرش دچارش شده و سرزنش‌ها و رفتار‌های مادر آن را تشدید کرده، طوری‌که بعد از گذشت نه سال هنوز نتوانسته از شر این حس بد راحت شود. عذاب‌وجدان در گوشه‌ی ذهنش منتظر ایستاده تا با یک اتفاق دوباره بیدار شود و او را در رینگ زندگی گیر بیندازد.
مارتین گرفتار مخملک می‌شود و برادر کوچک‌ترش، شرل نیز از او بیماری را می‌گیرد. در داستان می‌خوانیم که مارتین زنده می‌ماند و شرل می‌میرد؛ ولی واقعیت این است که هیچ‌کدام از این دو برادر از پس این اتفاق جان سالم درنمی‌برند: جسم شرل در مقابله با تب و درد مخملک کم می‌آورد و روح‌وروان مارتین دربرابر عذاب‌وجدان و سرزنش‌های مادر. این کابوس که «من او را کشتم» تا سال‌ها دست از سر برادر بزرگ‌تر بر‌نمی‌دارد، اما چرا؟ چطور می‌شود که تصوری تبدیل شود به واگویه‌ی ذهنی و تا سال‌های‌سال آدم را محکوم کند؟ مارتین فرزند اول خانواده‌ است و فرزند‌های‌ اول با چالش به دنیا آمدن فرزند‌ دوم رو‌به‌رو هستند. حس بدی است، حس پادشاهی که با اضافه شدن عضو جدید باید تاج‌وتختش را قسمت کند. رفتار‌های آمیخته با حسادت و حتی خشونت واکنشی طبیعی است و هر کودکی ممکن است در این موقعیت آن را انجام دهد و این وظیفه‌ی پدرومادر است که با رفتار حساب‌شده این دوران را مدیریت کنند؛ کاری که مادر مارتین تا جایی که ما از داستان می‌فهمیم، انجامش نمی‌دهد.
راوی داستان، مارتینِ هجده‌ساله است. او برای ما می‌گوید چه به سر خودش و برادرش آمده وقتی فقط نه سال داشته؛ زمانی که به‌نظرش بزرگ بوده، می‌توانسته خیلی کار‌ها انجام دهد و یا خیلی جا‌ها برود، اما برادر کوچک‌تر موی دماغش می‌شده: «نه‌ساله برای خودش آدمی است، اما پنج‌ساله هنوز بچه است…» او برادرش را پس می‌زند، شاید به‌دلیل حس بزرگ ‌شدن و شاید هم همان حسادت کودکانه. مقصر هم نیست. این حس و رفتاری طبیعی بین بچه‌ها و خواهر وبرادر‌ها‌ست. آن‌ها تو سر‌و‌کله‌ی هم می‌زنند و بعد آشتی می‌کنند. اما این‌جا و در داستان، ویت برنت از همین رفتار طبیعی یک فاجعه می‌آفریند. برادر بزرگ‌تر مخملک دارد و برادر کوچکش را از خود می‌راند: «شانه‌اش را چنگ زدم و درست توی صورتش با خشونت گفتم: “چند ‌بار باید به تو گفت پاتو توی این چال نذار!”» این می‌شود آخرین خاطره‌ی مارتین از رفتار با برادرش. شرل دو روز بعد تب می‌کند. او مخملک گرفته، از مارتین؛ مارتینی که متوجه بیماری‌اش نشده، به‌قول مادرش: «معلومه. تموم این مدت سرش گرم بازی بوده.»
مادر خودش هم متوجه‌ی بیماری مارتین نشده و برای فرار از این کوتاهی توپ را در زمین پسرش می‌اندازد. پسر در تمام لحظه‌هایی که شرل با بیماری می‌جنگد، همان دورواطراف است. هست و دیده نمی‌شود. او می‌بیند که مادر اصلاً لباسش را بیرون نمی‌آورد یا پدرش سر کار نمی‌رود. او دکتر‌ها را می‌بیند که توی آشپز‌خانه ایستاده‌اند و آهسته حرف می‌زنند؛ اما کسی حواسش به او نیست. کسی حال او را نمی‌پرسد؛ انگار که به جزیره‌ی تنهایی تبعید شده. فقط یک ‌بار مادر او را صدا می‌زند. از او می‌خواهد که بیاید و برادرش را ببیند؛ انگار بازجویی متهم را احضار ‌کند تا چهره‌ی قربانی را نشانش دهد و با سنگدلی تمام از او بپرسد: «مگه دلت می‌خواد برادرت بمیره؟» این‌جاست که مارتین شروع می‌کند به تحقیر خودش. خودش را زمخت و خشن می‌بیند و برادرش را معصوم. او علفی هرز است و شرل گلی زیبا. نقطه‌ی اوج احساس داستان این‌جاست؛ جایی‌ که شرل بر گونه‌ی مارتین بوسه می‌زند. برنت چه خوب و متناسب با حال‌و‌هوای دو برادر این صحنه را توصیف می‌کند: «لب‌هایش با نفسی آرام باز شد و مثل گل کوچکی بر گونه‌ام ازهم شکفت.»
شرل می‌میرد. تمام مراسم تدفین وقتی توی کالسکه نشسته‌اند، مارتین نمی‌تواند گریه کند. هنوز قرنطینه هستند. کس دیگری نیست و مادروپدر آن‌قدر سرگرم داغ خود‌شانند که او را فراموش کرده‌اند. شاید اگر کسی آن روز او را بغل می‌کرد و سرش را محکم در سینه فشار می‌داد، مارتین می‌توانست گریه کند و آن‌وقت قصه‌ی زندگی‌اش فرق می‌کرد؛ ولی نه آن روز این اتفاق می‌افتد و نه روز‌های بعد. حتی سه سال بعد که دختری به خانواده‌شان اضافه می‌شود، مادر که هنوز غم از دست دادن شرل را فراموش نکرده، خشم و عصبانیت این غم را سر مارتین خالی می‌کند: «مگه دلت می‌خواد خواهر کوچولوت رو هم بکشی؟»
الان نه سال از مرگ شرل گذشته. مارتین گاهی برادرش را فراموش می‌کند، ولی نه همیشه. وقتی بیماری مسری وبا در شهر شایع می‌شود، وقتی به‌جای ماشین‌های نعش‌کش، کالسکه‌ها توی خیابان این‌سو‌وآن‌سو می‌روند و یا وقتی کسی از او می‌پرسد که برادر هم دارد، سعی می‌کند که آن ‌روز را با جزئیات به یاد آورد. می‌خواهد بداند چقدر مقصر بوده. به همه‌ی احتمال‌ها فکر می‌کند: نکند به صورتش ضربه زده؟ نکند نفرتی که داشته باعث شده برادر مخملک بگیرد؟ و… او فکر می‌کند که شرل را فراموش کرده، درحالی‌که اثری که مرگش بر روانش گذاشته قابل‌فراموشی نیست. او می‌خواهد کاری کند که اگر شرل زنده بود، می‌کرد: بنویسد و شعر بگوید، ولی نه با نام خودش؛ با نام شرل. او از زنده ماندن خودش شرم دارد.


1. Sherrel (1931).
2. Whit Burnett, (1899-1973).

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, شرل - ویت برنت, کارگاه داستان دسته‌‌ها: جمع‌خوانی, داستان غیرایرانی, داستان کوتاه, شرل, کارگاه داستان‌نویسی, ویت برنت

تازه ها

ساختار سیال یا مغشوش؟ تحلیل و نقد ساختاری روان‌شناختی داستان «شام شب عید»

«شام شب عید» با دسر کابوس و خیال هم مزه نداشت

یک روز فشرده

مردی در آستانه‌ی فصلی سبز

دلبستگی و رنج

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد