نویسنده: الهه روحی
جمعخوانی داستان کوتاه «برندهی اسب گهوارهای۱»، نوشتهی دی. اچ. لارنس۲
دیوید هربرت لارنس یکی از معتبرترین چهرههای ادبیات انگلیسیزبان است. او در داستان درام «برندهی اسب گهوارهای» به موضوعی اخلاقی میپردازد و اینکار را باظرافت و بدون موعظه کردن انجام میدهد. راوی داستان با زاویهدید سومشخص دانایکل همهجا حضور دارد و برای ما ماجرای پسری را میگوید که میخواهد به مادرش شادی را هدیه دهد. داستان با توصیف مادر آغاز میشود: یک زن جوان انگلیسی از طبقهی متوسط که حس میکند شانس ندارد؛ زنی که هیچوقت راضی نیست و هیچچیز خوشحالش نمیکند. ما میخوانیم که او زن زیبایی بوده و زندگی را با همهی مزایا شروع کرده: با عشق ازدواج کرده، بچههای سرزندهای دارد، در خانهی خوبی ساکن هستند و خانهشان در محلهی خوبی قرار دارد، خدمتکار دارند و نسبت به همسایهها در وضعیت بهتری هستند، یعنی تقریباً تمام چیزهایی که انسان برای لذت بردن از زندگی لازم دارد، ولی حس شکست آنقدر احاطهاش کرده که نمیتواند شاد باشد. لارنس با تکنیک روایی خوبی که انتخاب کرده خواننده را مشتاق میکند تا پایان داستان را بخواند و بفهمد سرنوشت زن به کجا میرسد. مادر درظاهر نگران پول است. او میگوید پول را برای رفاه و خوشبختی خانواده میخواهد، برای بچهها که بزرگ میشوند و باید به مدرسه بروند، اما واقعیت این است که پول بیشتر هم او را شاد نمیکند. مادر دنبال نیرویی ماوراءالطبیعه و جادویی است بهنام شانس، که در چشمبههمزدنی کاری کند که او بتواند از زندگی لذت ببرد.
طرح و توالی وقایع در داستان نشان میدهد که لارنس بهشدت در این داستان تحت تأثیر فروید بوده. یک مثلث عشقی بین پل، مادر و پدری که نامش فاش نمیشود شکل میگیرد. پل خستگیناپذیر تلاش میکند به مادرش ثابت کند اگر پدر بدشانس است، او شانس دارد و میتواند جای پدر را برای او بگیرد. در این داستان ما با پل همراه میشویم. پسرک تنها چیزی که میخواهد عشق مادرش است؛ عشقی که فقط بچهها و مادر میدانند وجود ندارد. پل روی اسبها قمار میکند و تمام پنجهزار پوندی را که از این راه به دست میآورد بهصورت ناشناس به دست مادر میرساند. او منتظر است تا درخشش برق شادی در چشمهای مادر ببیند و تمام مدت صبحانه توجهاش به نامه خواندن اوست، ولی اینطور نمیشود: «زن چهرهاش درهم رفت و از پیش بیروحتر شد و سپس حالت سرد و مصممی پیدا کرد.» پل بازهم تلاش میکند، اما هرچه جلوتر میرود نجوای «پول بیشتری لازم است»، بیشتر و بیشتر میشود. اینبار نجواها از پس شاخههای گل ابریشم و شکوفههای بادام و از پس انبوه کوسنهای رنگینکمانی، با نوعی وجد، چهچههزنان و جیغکشان به گوش میرسد.
او میترسد، سعی میکند زمانش را بیرون از خانه بگذراند. تندخو و گوشهگیر میشود. نه میتواند برنده را تشخیص بدهد و نه حاضر است از این کار دست بکشد. شاید از همینجا بتوان پایان داستان را حدس زد. پل در راهی افتاده که چیزی جز مرگ انتظارش را نمیکشد. شاید اگر پل بزرگتر بود و میتوانست دقیقتر گوش بدهد، در پس نجوای پول بیشتر، پول بیشتر… صدای دیگری هم میشنید؛ صدایی که میگفت: «پسرجان مادرت هیچوقت راضی نمیشود. دست از تلاش بیهوده بردار و به خودت برس. همان کاری که پدرت میکند.» ولی پسرک فقط صدای مادرش را میشنود. حتی وقتی داییآسکر به او میگوید: «بیا از توش بیرون! فکرش را نکن!» پسرک گوش نمیدهد. او تمام تلاشش را میکند و مانند اسب مسابقهای داخل پیست یک نفس میدود، ولی وقتی به مقصد میرسد دیگر نفسی برایش باقی نمیماند. پل میمیرد و ما را با این فکر تنها میگذارد که آیا ما در زندگی معاملهای شبیه هِستر انجام دادهایم یا نه؟ آیا در پایان آن معامله ما برنده بودهایم یا بازنده؟ آیا دیالوگ داییآسکر خطاب به ما نیست؟ «وای هستر، تو هشتادهزاروخوردهای پوند پول بردی و طفلک، پسر شیطونت رو باختی. طفلک شیطون، طفلک شیطون، چه بهتر که این زندگی رو گذاشت و رفت؛ این زندگی رو که با اسب گهوارهای باید دنبال اسب برنده گشت.»
۱. The Rocking-Horse Winner (1926).
۲. Sherwood Anderson (1885-1930).