نویسنده: الهه روحی
جمعخوانی داستان کوتاه «نقاب مرگ سرخ۱»، نوشتهی ادگار آلن پو۲
دنیای داستان کوتاه بدون ادگار آلن پو حتماً چیز مهمی کم داشت. او بود که داستان کوتاه را تبدیل به هنر کرد و آن را فراتر از حکایت صرف برد. او خالق داستانهای کارآگاهی است و ژانر روانشناختی را به کمال رساند؛ بااینحال چیزی که بیشتر از همه باعث شهرت پو شده وحشت است و کاری که او با این کلمه در جهان داستان کرده. پو در داستانهایش خواننده را با ترسی اساطیری روبهرو میکند. ترسهای او قدمتی بهطول عمر بشر دارند و یکی از بزرگترین و تاریخیترینشان، ترس از مرگ است. مرگ اتفاقی است ناگزیر که دیر یا زود یقهی هر موجود زندهای را میگیرد و همین اجتنابناپذیریاش دلها را میلرزاند. حالا تصور کنید مرگ در ابعاد زیاد تکثیر شود؛ مثلاً اپیدمیای شایع شود و آدمها مانند برگ خزان روی زمین بیفتند، بدون فرصت خداحافظی و یا بهرهمند شدن از همدردی دوستانشان. ادگار آلن پو در داستان «نقاب مرگ سرخ» دست روی این هراس گذاشته: «مرگ سرخ مدتها بود در کشور بیداد میکرد. کسی طاعونی اینهمه کشنده یا اینهمه شنیع ندیده بود.»
مرگ سرخ میتواند یک اپیدمی باشد مثل طاعون، وبا، شاید هم کرونا، ولی میتوان پا را فراتر گذاشت؛ مثلاً مرگ سرخ نماد جنگی خانمانسوز باشد یا حکومت ضحاکی ماردوش که خون مردم را میریزد. این داستان بهخوبی نشان میدهد که گریزی از این بلاها نیست. شاید بتوانی از آن فرار کنی و در گوشهوکناری پنهان بشوی، ولی حتی اگر دژی را بیابی با دیوارهای مستحکم و مرتفع و همان روز اول درها و چفتهایش را جوش بدهی، بازهم سروکلهاش پیدا میشود و گرفتارت میکند.
آلن پو که متخصص ساختن فضاهای گوتیگ است، در این داستان هم دستبهکار میشود و ترس را به جانمان میاندازد. شاهزادهپراسپرو در پایان ماه پنجم یا ششم قرنطینه یا فرارش به دژ تصمیم میگیرد جشنی بزرگ برگزار کند. او بدون توجه به طاعونی که خشمگینانه در بیرون میتازاند، سوروسات بالماسکهی را تدارک میبیند که صحنهای است پر از لذت با دکوری عجیب: هفت تالار که هرکدام به رنگی درآمدهاند. شرقیترین تالار که یادآور تولد خورشید است، آبی رنگ شده. تالارهای بعدی بعد بهترتیب ارغوانی، سبز، نارنجی، سفید و بنفش هستند. درآخر، در غربیترین قسمت دژ، تالار سیاه را داریم. این هفت تالار میتوانند نشاندهندهی هفت مرحلهی زندگی انسان باشند. روی دیوار غربی آخرین تالار ساعتی عظیم از چوب آبنوس قرار دارد که آونگش با صدایی بم، سنگین و یکنواخت در نوسان است. هنگامی که زنگ ساعت نواخته میشود، سکوت همهجا را فرامیگیرد. نوازندگان لحظهای درنگ میکنند و رقصندگان نیز میایستند. در آن جمع شادمان تشویش خاطر پدید میآید؛ گویی همه به یاد اتفاقی میافتادند که سعی کرده بودهاند فراموشش کنند: یاد مرگ. هنگامی که طنین زنگها تمام میشود، خندهی آرامی بر لبهایشان مینشیند، به بلاهت و بیقراری خود میخندند، باهم پیمان میبندند که با طنین زنگ ساعت بعد خونسرد باقی بمانند؛ اما ممکن نیست.
این چرخه ادامه مییابد تا نیمهشب. ساعت قرار است دوازه ضربه بزند و بعد از آن روزی نو شروع شود. تمام ماجرای داستان «نقاب سرخ مرگ» در فاصلهی این دوازده ضربه اتفاق میافتد. مرگ با هیبتی هولناک دیده میشود. افرادی که هرکدام با لباس مبدل ایستادهاند، میفهمند که این فردی معمولی با لباس بالماسکه نیست. همه مرگ را میشناسند. ازقبل و با هر زنگ ساعت منتظرش بودهاند، ولی قدرت آن را نداشتهاند که فکرشان را بر زبان بیاورند. تنها شاهزاده است که از ترسش، خشمگین میشود. دنبال ناشناس میدود تا در اتاق آخر به او میرسد و آنجاست که حقیقت از پرده بیرون میافتد و شاهزاده بر روی زمین. آری از مرگ گریزی نیست، بااینحال داستان اینجا تمام نمیشود. مرگ سرخ که چون دزد شب آمده، عشرتجویان را در تالارهای عیشونوش تکتک فرومیاندازد و باز راضی نمیشود. او جان ساعت آبنوس را هم میگیرد، شعلهی سهپایهها را خاموش میکند، آنگاه تاریکی و فساد است که سلطهی نامحدود خود را بر همهچیز میگستراند.
مرگ ناگزیر است. ولی من فکر میکنم میشود جلوِ نابودی را گرفت؛ جلوِ تاریکی و فساد را. بیایید تصور کنیم شاهزاده بهجای فرار و پناه گرفتن پشت دیوارهای بلند دژ مستحکمش، میایستاد و با طاعون سرخ چشمدرچشم میشد، به مبارزه میطلبیدش و سعی میکرد راه مقابله با آن را پیدا کند؛ نمیدانم مثلاً مانند ناخدای «قایق بیبادبان» حتی با تن زخمی مردمش را راهنمایی میکرد، آنوقت شاید راه نجاتی مییافت و مرگ سرخ را به جای خود مینشاند، درآنصورت اگر موفق هم نمیشد و پیروزی با مرگ بود، بازهم پایان داستان نیستی و نابودی نمیشد؛ حتی اگر ساعت دوازدهمین ضربه را مینواخت و آخرین نفر هم بر زمین میافتاد، هنوز صدای تیکتاکی به گوش میرسید که نوید یک روز تازه را میداد.
۱. The Masque of the Red Death (1842).
۲. Edgar Allan Poe (1809-1849).