نویسنده: آیلین هاشمنیا
یادداشتی دربارهی رمان «برلینیها»، منتشرشده در تاریخ ۲ تیر ۱۴۰۳ در سایت فینیکس
یکی از مهمترین داستانهای شاهنامه سرگذشت سیاوش، پسر کیکاووس، است. سیاوش وقتی حاضر نشد دستور کیکاوسشاه را در شکستن عهدی که با افراسیاب بسته بود، اجابت کند تصمیم به ترک وطن گرفت و به توران پناهنده شد و تا پایان عمرش همان جا ماند. از داستان سیاوش میتوان دریافت که مهاجرتهای اجباری در پیشینهی روایتهای ما ایرانیها هم مسئله بوده. شاید برای همین است که رمان «برلینیها»ی کاوه فولادینسب هم روایتی آشنا برای ماست. این رمان سرگذشت نویسندهای را روایت میکند که مشغول نوشتن رمانی با کانسپتی سیاسی و اجتماعی است و بهاینواسطه با بسیاری از ایرانیهایی که به آلمان مهاجرت کردهاند دیدار میکند و در جریان زندگیشان قرار میگیرد؛ رمانی که نشر چشمه آن را در سال ۱۴۰۰ منتشر کرده.
وقتی به کلیت رمان نگاه میکنیم درمییابیم «برلینیها» روایت زندگی شخصیتی واحد نیست. شخصیت سیاوش بهواسطهی نویسنده بودنش به سراغ ایرانیهایی میرود که بهدلایل عموماً سیاسی، از ایران به آلمان مهاجرت کردهاند و همین به الزام روایی نویسنده بودن شخصیت سیاوش پاسخ میدهد؛ حرفهی او بهگونهای است که باید زندگیهای مختلف را خوب درک و نهایتاً روایت کند.
خواننده درخلال روایت با سؤالهایی زیادی روبهرو میشود، ازجمله اینکه وطن چیست؟ آیا وطن جایی است که در آن زندگی میکنیم؟ یا جایی که در آن متولد شدهایم؟ مفهوم مهاجرت چیست و رابطهی افراد مختلف با آن چگونه است؟ نویسنده ازطریق تنوع شخصیتها و پیشینههایشان و طیفی که از آنها میسازد به این سؤالها درمورد چیستی وطن و مهاجرت و مفهوم آنها پاسخ میدهد. در ادامهی یادداشت به بررسی چند مورد خواهیم پرداخت.
در فصل بیستوپنجم رمان، سیاوش به گورستان و سر مزار بزرگ علوی میرود. بزرگ علوی از شخصیتهای رمان نیست، اما ارتباط سیاوش با او در رمان معناساز است. ازاینجهت میتوان علوی را یکسرِ طیف ذکرشده قرار داد که بهنظر میرسد به کشورهای دیگر هم به چشم یک وطن دیگر مینگریستهاند: «این هم هست که علوی گرچه در تهران بهدنیا آمده بوده و به فارسی مینوشته، بیشتر عمرش را خارج از ایران سپری کرده و حالا هم که بیستواندی سال است دانهی خاک برلین شده. چطور میشود او را نویسندهی ایرانی دانست؟ نویسندهی فارسیزبان شاید عنوان مناسبتری باشد.» اما مسئلهای که هنگام رویارویی سیاوش با مزار بزرگ علوی بیان میشود نوعی بیگانگی بعد از مهاجرت و ترکوطن است؛ انگار که شخص مهاجر، هرچهقدر هم فردی تأثیرگذار در سرزمین خود بوده باشد، در سرزمین غریبه ممکن است بهنوعی بیهویت شود: «اگر کسی از آنجا رد میشد، محال بود متوجه شود یکی از بزرگترین نویسندههای صدسالهی اخیر ایران آن زیر خوابیده.» این موضوع بیشباهت به وضعیت سیاوش در توران نیست. او که در ایران شاهزاده و وارث تاج پدرش بود، بعد از مهاجرت به توران هیچوقت نتوانست به چنین جایگاهی دست یابد.
فصل بیستودوم رمان به زندگی شخصیت پریخانم اختصاص داده شده که همسرش سرهنگی در گارد شاهنشاهی بوده. آندو بعد از رفتن شاه، در تاریخ دوم بهمن، به آلمان رفتهاند. پریخانم در سطح دوم این طیف قرار میگیرد. دیدگاه او نسبت به برلین بهشکل یک پناهگاه است. او ناچار بوده بهواسطهی موقعیت همسرش زندگی و خانوادهاش را در ایران رها و اجباراً مهاجرت کند. پریخانم در جایی از روایت میگوید: «من همیشه پول داشتهم ولی هیچوقت وطن نداشتهم. اگه برعکسش بود بهتر بود.» بزنگاهی که توسط نویسنده برای روایت زندگی این شخصیت انتخاب شده زمانی است نزدیک به مرگش؛ زمانی که پریخانم تصمیم میگیرد از حسرتهایش در زندگی حرف بزند؛ حسرتهایی که وجه دیگری از مهاجرت را برای خواننده آشکار میکند که گویای تنها بودن در کشور مقصد است. وضعیت تنهایی و ثروتمندی اما بیوطنی پریخانم بسیار یادآور حرفهای سیاوش به پیران ویسه بعد از ساختن شهر سیاوشگرد است. او هم ثروت زیادی دارد، اما وطن ندارد: «چنین داد پاسخ که چرخ بلند/ دلم کرد پردرد و جانم نژند / که هرچند گرد آورم خواسته/ همان گنج و هم کاخ آراسته / بهفرجام یکسر به دشمن رسد/ بدی بد بود مرگ بر تن رسد»
فصل سیودوم مربوط به سرگذشت شخصیت دیگری بهنام یدالله است. یدالله را ایرانیهای ساکن برلین بهعنوان یکی از مأمورهای مخفی حزب توده میشناسند، اما در مصاحبهاش با سیاوش اعتراف میکند که اسمش اسحاق است و در ایران اصلاً فعالیت سیاسی نداشته و ایرانیها او را با کس دیگری اشتباه گرفتهاند. یدالله در برلین زندگی دوگانهای دارد. او دنبال نوعی انتقام از سیاست است؛ سیاستی که در ایران او را ناخواسته درگیر خودش کرده بوده. در روایت یدالله به روی دیگری از مهاجرت اشاره میشود و آن بیچهرگی است.؛ کیفیتی که به افراد اجازه میدهد هویت واقعی خودشان را کنار بگذارند و سرگذشتی جدید برای خودشان بنویسند؛ سرگذشتی که آنقدرها هم مهم نیست واقعی باشد یا نه. یدالله در سطح سوم این طیف قرار میگیرد. دید او به آلمان صرفاً بهعنوان کشوری است که میتواند نسبت به فضای بستهی ایران و زادگاهش انزلی، قابلیت بیشتری برای پیشرفت داشته باشد.
در فصل چهاردهم، سیاوش با شخصیتی بهنام پارسا صحبت میکند. پارسا بهخاطر وقایع سیاسی سال هشتادوهشت با نوعی مهاجرت اجباری به آلمان آمده. روایت زندگی او و مفهوم وطن برای او قدری با افراد دیگر فرق دارد. پارسا در سر دیگر طیف قرار میگیرد. برلین برای او یک نوع انزوا دارد. او هنوز نتوانسته کاملاً برلینی شود، چون با برنامهی قبلی مهاجرت نکرده بوده و سفری که قرار بوده با بازگشت به ایران همراه باشد، همیشگی شده. او ظاهراً مجبور شده خودش را از دست متولیان فعلی وطنش در جایی دیگر پنهان کند. روایت پارسا یادآور آن بخش از روایت سیاوش است که تصمیم میگیرد به ایران بازنگردد و پناهندهی توران شود. سیاوش به افراسیاب میگوید: «یکی کشوری جویم اندر جهان/ که نامم ز کاووس گردد نهان / ز خوی بد او سخن نشنوم/ ز پیگار او یک زمان بغنوم»
درنهایت در فصل بیستوسوم وقتی پریخانم میمیرد، بهطور واضح این سؤال مطرح میشود که «واقعاً وطن کجاست؟» پاسخ راوی این است: «وقتی جایی میمیری و به خاک سپرده میشوی، دانهی آن خاک میشوی و تا ابد همان جا میمانی. این دومی بیشتر بهش میآید وطن باشد. جایی که تو را رها میکند به امان خدا و نگهت نمیدارد، وطن نیست؛ گیرم آنجا بهدنیا آمده باشی»؛ پاسخ او به سؤال چیستی وطن.
شخصیت سیاوش مهاجرهای نسل پیش از خودش را سوژه قرار داده و آنها را بهتفکیک طبقهبندی کرده: افرادی که تاحد ممکن و با خواست خودشان برلینی شدهاند، افرادی که در برزخی بین ایران و برلینند و افرادی که تازهواردند و هنوز نتوانستهاند کاملاً با کشوری جز وطنشان خو بگیرند. مسئلهی قابلتوجه دیگر در رمان نگاه انتقادی نویسنده به موضوع مهاجرت است و ازاینحیث «برلینیها» را میتوان جزء آثار ادبیات مهاجرت دانست، با توجه به این نکته که نویسنده با بیان مسئلههایی که برای افراد مهاجر به وجود میآید چشمانداز دقیقی در آن ایجاد میکند تا تصویر زندگی در کشوری دیگر را تماماً رئالیستی به خوانندهاش نشان دهد؛ انگار «برلینیها» روایت سیاوشهایی باشد که از وطن دور افتادهاند. درست است که خودشان ساکن برلینند اما هیچوقت نتوانستهاند وطن را از اندیشهی خود بیرون کنند و همواره چیزی از آن با خود به یادگار دارند؛ حتی بعد از مرگ.