نویسنده: سمیه لطفمحمدی
جمعخوانی داستان کوتاه «دوشو۱»، نوشتهی گی دو موپاسان۲
بسیار پیش آمده که در ذهنتان از چیزها تصوری خلق کنید؛ از لباسی که پشت ویترین مغازه دیدهاید تا فرزندی که هنوز به دنیا نیامده و آیندهاش را برای خود به تصویر میکشید. درواقع با این تصورات آن چیزی را که تمایل دارید باشد در ذهن میسازید. شما نمیدانید قرار است آن لباس در تنتان چگونه یا آتیهی آن فرزند چه باشد. با این انگارهها شما به آن چیزی میاندیشید که دلخواهتان است نه آنچه توانایی دارد باشد. حالا فکر کنید آن چیزی که تصور میکنید مدت مدیدی هم از دسترستان دور باشد، چه تأثیری در پندارتان خواهد داشت؟ قطعاً که آن لباس در ذهنتان لحظهبهلحظه زیباتر خواهد شد و آن فرزند روزبهروز موفقتر. «دوشو» داستان همین تصورات آدمهاست. گی دو موپاسان پدری را در روایتش میآفریند که فرزندش را سالها پیش و درست از لحظهی تولدش از خود دور کرده. او فقط هزینههای پسرش را متقبل شده و در این سالها یک بار هم به دیدن او نرفته. حالا که به سن پیری رسیده تنهایی و یکنواختی کلافهاش کرده، سرگرمیهایی که داشته دیگر لذتی نصیبش نمیکنند و دوستان و رفقا برایش تکراری شدهاند. همهی اینها سبب میشود یاد فرزند در دلش زنده شود. او تنها چیزی که میداند این است که پسرش وکیل قابلی است و ازدواج خوبی کرده. بازی ذهن شروع میشود و بارون مُردیان را اسیر خود میکند. هرچه ذهن بیشتر خیال میپرورد بارون بیشتر آرزو میکند فرزندش را ببیند و به نوههایش مهر بورزد. او دیگر آنقدر در آنطرف ماجرا همهچیز را آرمانی تصور کرده که احساس ترحم به خود در وجودش بیدار میشود و افسوس گذشته را میخورد.
موپاسان بهعمد شرایطی را در داستان ساخته که بارون سالها پسر خود را ندیده باشد تا بتواند سختی لحظهی روبهرو شدن با واقعیت را بیشتر نشان دهد. آنقدر بازی ذهن بارون قوی است که حتی لحظهای به این موضوع نمیاندیشد پسرکی که در ساحل میبیند ممکن است نوهی خودش باشد، چراکه پسر با آنچه در خیالاتش خلق کرده بهاندازهی جهانی تفاوت دارد. با هر نشانهای که نویسنده از واقعیت امر در داستان میآورد، شیشهی خوشنقشونگار تصورات بارون ترکی برمیدارد. او مردی را مقابل خود میبیند که با تصویر خیالی ذهنش از پسرش بهکلی متفاوت است. اما دنیای ذهنی بارون زمانی بهکل فرومیریزد که این جمله را از پسرش میشنود: «من فرزند شانسم… چیزی به کسی مدیون نیستم. من فرزند تلاشهای خودم هستم، هرچیزی را به دست آوردهام مدیون خودم هستم.» موپاسان حتی دلیل خلق این خیالهای ذهنی را که از زمین تا آسمان با واقعیت تفاوت دارد برای مخاطبش روشن میکند. آنچه شخصیت اصلی داستان را به اشتباه انداخته تصور شباهت پسرش با همسری است که او در جوانی داشته. واقعیت عیان میشود و پدری که در آرزوی دیدن پسر بوده، حالا امانش نیست که از خانهی پسر بگریزد. او حتی میترسد که پسرش او را بشناسد و پدر خطابش کند و واهمه دارد که پسر در آغوشش بگیرد.
موپاسان بهزیبایی تفاوت بین دنیای ساختهشده از خیال و آنچه واقعیت است را به خواننده نشان میدهد. دو صدایی که در پایان داستان در ذهن بارون زنگ میزند بهمثابه صدای متفاوت این دو جهان است. درنهایت بارون واقعیت زندگیاش را میپذیرد و به باشگاهی برمیگردد که برای سرگرمی به آنجا میرفته. او حتی برای غیبت سهروزهاش بیماری را بهانه میکند. به نظر میرسد که او با به زبان آوردن جملهی «آره، حال خوبی نداشتهام. گاهی دچار سردرد میشوم…» میخواهد خودش را هم گول بزند، چراکه دلش نمیخواهد ذرهای از آنچه را دیده دوباره به خاطر بیاورد. اما شاید سهنقطهی آخر جمله آمده تا به خواننده بگوید همانگونهکه بازی ذهن در ساخت تصورات خیالی نقش اصلی را ایفا میکند، در یادآوری آنچه ناخوشایند است نیز برنده خواهد بود. نکتهی قابلتوجه داستان «دوشو» سیاه و سفید نبود شخصیتهای آن است. آنها همان آدمهای واقعیای هستند که همه در جهان زیستیمان میبینیم. هنر نویسنده آن است که بین پدر و پسر قضاوتی نکرده و تنها از چیزی سخن گفته که برای همهی آدمها در زمینهی تصوراتشان ممکن است رخ دهد.
۱. Duchoux (1887).
۲. Guy de Maupassant (1850-1893).