نویسنده: سمیه لطفمحمدی
جمعخوانی داستان کوتاه «داوری»، نوشتهی فرانتس کافکا
صبح زیبای بهاری است. با خواندن جملهی اول داستان میتوان نفس راحتی کشید، انگار که قرار است همهی داستان مانند همین صبح بهاری لطیف، دوستداشتنی و زیبا باشد. اما فراموش نکنیم داستان را فرانتس کافکا نوشته؛ کسی که معتقد بوده فقط کتابی را باید خواند که گاز بگیرد و سوزن بزند. اگر کتاب صبح با کوبیدن مشتی بر جمجمه، انسان را بیدار نکند، پس برای چه بخواندش؟ با فکر به این موضوع است که باید به حال گئورک بِندِمَن بازرگان دل بسوزانیم. او شخصیت اصلی داستان «داوری» است. پشت میزتحریرش نشسته و دارد نامهای به دوست قدیمیاش مینویسد. تا اینجا همهچیز خوب است و نامهی آرام و رؤیاانگیز در پاکت قرار میگیرد. رودخانه، پل و سبزی چشمنواز تپههای روبهرو نیز منظرهای است که گئورک به آن خیره شده. اما بسیار سادهانگاری است اگر بپنداریم پل و رودخانه آمدهاند که تنها توصیفی باشند از محیط پیرامون بازرگان داستان و آرامش او را نشان بدهند. قطعاً که کافکا از این تفنگهای آویختهبهدیوار جایی استفاده خواهد کرد، آنهم در شکلی متفاوت و اضطرابآور.
گئورک چه چیزی دارد برای دوستی بنویسد که به بیراهه رفته؟ کافکا اولین نیشتر را میزند. از موفقیتهایش برای رفیقی صحبت کند که دستاوردی ندارد؟ از ارتباطاتش حرف بزند برای کسی که انزوا و گوشهگیری را انتخاب کرده؟ یا از ازدواج پیشرویش سخن به میان آورد برای دوستی که مجبور به تحمل تجرد ابدی است؟ نویسنده تردیدهای ذهنی خودش را در قالب شخصیت گئورک به خواننده نشان میدهد و بالأخره تصمیم میگیرد از ازدواج خود برای دوستش بنویسد. او که دلش میخواهد کسی مهر تأیید بر کارش بزند، کاغذ نامه را در جیب میگذارد و به اتاق پدر میرود. پدر ابتدا منکر میشود که پسرش دوستی در روسیه دارد، اما بهیکباره دگرگونی در رفتار او رخ میدهد و فرزندش را در قبال دوستش محکوم میکند. حالا پدر خود را نمایندهی دوست گئورک میداند و پسر را به آزار دوست متهم میکند. پدر در مسند قاضی مینشیند و فرزندش را در دادگاه خیالی محاکمه میکند و حکم به عدالت میدهد. اینجاست که ورق بازی در ذهن ما جابهجا میشود. ما که تا همین چند لحظه پیش گئورک بندمن را شخصیت اصولی و درست ماجرا میپنداشتهایم، حالا حق را به پدرش میدهیم؛ انگار همین موضوع سبب میشود گئورک خودش را ببازد و اعتمادبهنفسش را از دست بدهد.
هرچه داستان پیشتر میرود بیشتر پی میبریم که دوست گئورک درواقع من دیگر او است؛ بهعبارت بهتر کافکا دارد دو وجه از یک شخصیت را در قالب گئورک و دوست او به مخاطب داستانش نشان میدهد؛ شخصیتی که دراصل خود نویسنده یا همان پای ثابت داستانهای کافکاست. تردیدهای شخصیت داستان برای مطرح کردن برخی مسائل با دوستش نیز نشان از دودلیهای کافکا در پرداختن به آن مسائل دارد: انزوا یا اجتماع؟ ازدواج یا تجرد؟ تجارت یا نویسندگی؟ همهی اینها مسائلی بوده که خود کافکا با آنها دستبهگریبان بوده. کافکا نقبی میزند به دعوای همیشگی پدران و پسران و از آن در روایت خود بهره میبرد. پدر که پسر را رقیب خود میپندارد، گمان میبرد پسر دیگر در کارها به او نیازی ندارد و عملاً خود را ازکارافتاده تصور میکند. او چندین بار از گئورک میپرسد رویش را خوب پوشانده یا نه، تا پسر در تأیید جوابی بدهد؛ غافل از اینکه پدر منظور دیگری دارد. پدر پوشاندن رو را کنایه از محو کردن و به خاک سپردن به کار میبرد. پدر به گئورک میگوید دیوصفت است. پسر دستوپایش را گم میکند و دیگر آن بازرگان موفق و سرشارازخودباوری نیست؛ انگار که وجه دیگر شخصیتش از او شکایت کرده و حالا در این دعوا برنده شده.
گئورک حالا که از متهم به گناهکار بدل شده، درمقابل من دیگرش ناچار به تسلیم میشود. او یا باید خود را انتخاب کند یا خود دیگرش را. اینجاست که سراسیمه و شتابان بهطرف آب میرود تا حکم پدر را اجرا کند. لحظاتی روی نرده تاب میخورد تا دستانش سست میشوند و در آب میافتد. پل و رودخانهی اول داستان را که یادتان است؟ کافکا با نوشتن داستان «داوری» دست به انتخاب بین تردیدهایش میزند. او با غرق کردن گئورک و گذاشتن پدر سمت رفیقش و نمایندگی از جانب او، وجهی از شخصیتش را برمیگزیند که در دوست گئورک به چشم میآید. او خوب میداند امکان ندارد دو وجه شخصیتش را باهم نگه دارد، برای همین است که باید گئورک را حذف کند تا به رفیقش مجال جولان بدهد.