نویسنده: کاوه سلطانزاده
جمعخوانی داستان کوتاه «داوری»، نوشتهی فرانتس کافکا
گئورگ با پدر پیرش زندگی میکند، شغل او را ادامه میدهد، مدتی است مادرش را از دست داده و حالا هم قصد ازدواج دارد؛ ازدواجی که پس از تردیدهای فراوان به نظر میرسد برای بهبود و کمک به زندگی پدر زمینگیرش هم باشد. او میخواهد در نامهای نامزدیاش را به اطلاع دوستش برساند؛ دوستی که مجبور به مهاجرت به روسیه شده و در آنجا بهسختی و با تنگدستی زندگی میکند. نیمهی اول داستان به دغدغههای پیچیدهی گئورگ برای نوشتن این نامه میپردازد. ملاحظهگری و تردیدهای او برای نوشتن و ارسال این نامه بیشتر از همه مهربانیاش را نشان میدهد. در نیمهی دوم داستان او تصمیمش را برای فرستادن نامه با پدر در میان میگذارد؛ جایی که شخصیت پدر از سایه بیرون میآید و با منطقهای پوچ و بچگانه، تمام زحمتهایی را که فرزند برایش کشیده بیارزش میکند. واکنشها و منطقی که او درمقابل پسر به کار میگیرد هیجانی، متناقض و بیرحمانهاند. نویسنده این بخش از داستان را جوری طراحی کرده که خواننده نمیتواند با نظری قطعی یکی از دو طرف را گناهکار بداند؛ انگار گئورگ هم حرفهای پدر را قبول داشته باشد. اما پدر با هیجان فراوانی که از سنش بعید است، حتی دوست غایب را از آن خود میکند و در پایان حکم به مردن فرزند میدهد. حکمی را که به نظر نمیرسد قابلاجرا باشد، فرزند انجام میدهد و خود را طبق گفتهی پدر در رودخانه غرق میکند. همین حرکت فرزند میتواند نشان دهد داوری پدر غلط بوده و تمام اتهامات در نگاه خواننده از گردن گئورگ برداشته میشود؛ گویی پدر و دوست دو وجه متفاوت اما درهمتنیده از شخصیت گئورگ را به نمایش میگذارند؛ دوستی که انگار از فرزند بیرون آمده، اما پدر آن را با بیرحمی تصاحب و از آن خود میکند.
نویسنده با ایجاد فضاسازی و حسآمیزی نرم و آرام در ابتدای داستان، وضعیت و موقعیتی میسازد تا خواننده را به این فکر وادارد که گئورگ زندگی خوب، مرفه و بیدغدغهای دارد. حتی وقتی نشان میدهد که او بهتازگی مادر خود را از دست داده و پدر اندکی ازکارافتاده شده، در کنارش بهتر شدن وضع کسبوکار و موفقیتهای گئورگ را در شغلش به تصویر میکشد. اما در پایان با صحنهای بسیار تلخ و تراژیک، تضادی عظیم را شکل میدهد؛ تضادی که در تمام داستان و وجوه مختلف شخصیتهایش هم نمود پیدا میکند. کافکا نگاهی پیچیده، عمیق و روانشناسانه به شخصیتهای داستانش دارد. درابتدا به نظر میرسد پدر رفتارهایی کودکانه از خود بروز میدهد؛ رفتارهایی که شخصیت اصلی میداند نامعقولند اما از تأثیر ویرانگر آنها بیخبر است؛ تأثیری که بههیچوجه قابلمقایسه با تأثیر رفتارهای نامعقول یک کودک نیست. کافکا شخصیت محوری داستانش را آدمی دلسوز، دلرحم، مهربان و عاطفی نشان میدهد که در کوچکترین کارها، چه تجارت مشترکش با پدر و چه فرستادن نامه برای دوستش، بدون مشورت با او قدمی برنمیدارد. یکی از مشکلات پسر کمبود اعتمادبهنفس است. او ازسر مهربانی، نمیخواهد به نظر برسد موفقیتهایش را به رخ دوستش میکشد. کسی که حتی هنگام عشقبازی با نامزدش هم نمیتواند نگرانی از وضعیت دوستش را از سر بیرون کند، بالأخره ترغیب میشود خبر جشن عروسی را به او بدهد. از اینجا جنبهی دیگری از شخصیت اصلی داستان هویدا میشود: تأییدطلبی. همین جنبه دلیل خوبی است که با تمام شناختش از پدر، بخواهد با او درمورد نامه مشورت کند. اما پدر برمیآشوبد و با کلام و رفتارش به تقبیح عمل و رفتارهای فرزند دست میزند. او تا آنجا پیش میرود که وجود دوست گئورگ را زیر سؤال میبرد.
راوی سومشخص برای شناخت هرچه بیشتر خواننده از شخصیتها، با تمهید خاص نویسنده، بهتناوب وارد گود میشود و با استفاده از واژگان دقیق تصویرهایی میسازد تا به ما سرنخی برای صحت ماجراها بدهد؛ چنانچه میخوانیم: «پدرش در آن حال که دهان بیدندانش از حد معمول بازتر شده بود، گفت…» این تصویر نهتنها هیجان پدر را نشان میدهد، بلکه با نشان دادن «دهانی که از حد معمول بازتر شده» به پوچی حرفهای او هم اشاره میکند. همینجاست که پدر از همسر مردهاش دو بار با عنوان «مادر عزیزمون» یاد میکند؛ گویی با اطلاع از اینکه فرزند میخواهد خبر ازدواجش را به دوستش بدهد، برایش مسجل و قطعی میشود که کسی قرار است جایگزین همسرش شود. او با خودخواهی احساس میکند قرار است پس از ازدواج فرزندش دچار کمتوجهی شود و رقیبی پیدا شده که میخواهد تنها یاورش را از او بگیرد؛ ازاینرو فرافکنی میکند و تمام بنیانهای اخلاقی فرزند و حتی وجود دوست را زیر سؤال میبرد. گئورگ در پاسخ، جنبههای دیگری از شخصیتش را نشان میدهد. او میخواهد در قالب مهرطلبی به پدر حالی کند که وجود او را برای خودش و ادامهی کسبوکار ضروری میبیند و اگر پدر نخواهد به خود توجه و رسیدگی بیشتری کند، ترجیح میدهد در تجارتخانه را برای همیشه ببندد. پسر بهنوعی اقرار میکند بدون پدر نمیتواند کسبوکار را ادامه دهد و این خودکمبینیاش را میرساند. اینجاست که پدر دست به تمارض میزند: «[…] پدر با آن موهای سفید نامرتب به سینهی گئورگ تکیه داده بود.» پدر با فرافکنی بهکلی وجود دوست را کتمان میکند و فرزند را وامیدارد تا ارتباط پیشین پدر را با دوستش شرح دهد. اما پسر همچنان دست از مهرورزیاش برنمیدارد و در همین حین به پدر کمک میکند تا لباسش را عوض کند و در تخت بیارمد. پدر که همچنان موقعیت خود را درخطر میبیند، ناخودآگاه نمیتواند هنگام دراز کشیدن از فرزند جدا شود و تا مدتی زنجیر ساعت گئورگ را ول نمیکند. پس از اینکه گئورگ پدر را خوب با پتو میپوشاند، وقتی احساس میکند پدر دیگر به آرامش رسیده، با واکنشی عجیبتر ازسمت او مواجه میشود. پدر ادعا میکند نهتنها دوست را میشناسد، بلکه آرزو دارد او جای فرزندش باشد. و البته در پایان کلامش مسئلهی اصلیاش را بهزبان میآورد: ازدواج فرزند.
پس از این رفتار ناروای پدر، راوی دوباره به ذهن شخصیت اصلی میرود تا او خود را جای دوست بیبضاعتش در وضعیت هولناک روسیه بگذارد و این فکر را در ذهن خواننده تداعی کند که گئورگ آن وضعیت اسفناک را به بودن در کنار چنین پدر کممهر و خودخواهی ترجیح میدهد. اما پدر دست از تحقیر فرزند برنمیدارد و پس از اینکه میپرسد: «پس چرا به من نمیرسی؟» از دریچهی توهین به نامزد پسرش وارد میشود: «چون [نامزدت] دامنش رو بالا میزد، دامنش رو اینطور بالا میزد، اون غاز نفرتانگیز رو میگم.» وقتی دامن لباسش را بالا میبرد تا ادای نامزد گئورگ را دربیاورد، تازه چیزی از گذشتهاش برای خواننده آشکار میشود. پدر زخمی از جنگ دارد و کیست که نداند آثار جنگ بهویژه بر کسی که در آن شرکت داشته، همواره باقی میماند و در آیندهای نزدیک یا دور، بر اطرافیان هم تأثیر میگذارد؟ این نکته نشان میدهد که چرا گئورگ تا این میزان رفتارهای خشن، توهینآمیز و تحقیرگر پدر را تابهحال تاب میآورده. اما وقتی پدر به پسر تهمت ناروا و برچسب خیانت میزند، پسر به یاد میآورد از مدتها قبل تصمیم داشته فاصلهاش را با پدر حفظ کند؛ تصمیمی که درلحظه بازهم فراموش میکند. او نمیتواند جلوِ خودش را بگیرد و پدر را «دلقک» میخواند. با این کار گزکی دست پدر میدهد تا تمام افکار مالیخولیایی خود را که انگار سالها در دلش تلنبار شده بودهاند به زبان بیاورد؛ ولی پسر بلافاصله از بیان این کلمه پشیمان میشود و چنان لبش را میگزد که «دردش تا پاها تیر [میکشد] و با زانو روی زمین [میافتد]».
او همچنان نگران پدر است و فکر میکند: «حالاست که به جلو خم بشه. اگه کلهپا شد و با سر اومد زمین چی؟» بااینحال برای اولین بار میایستد و قدمی برای کمک به پدر برنمیدارد. پدر متوجه این بیعملی پسر میشود و جنبهی سلطهگرانهی خود را بیشتر نمایان میکند، تا آنجا که گئورگ به این نتیجه میرسد که: «اگر همهی دنیا با او دربیفتند، ورمیافتند.» وقتی پدر او و نامزدش را تهدید میکند، گئورگ چهرهای ناباورانه به خود میگیرد و با این واکنش ازطرف پدر مواجه میشود: «خواهی دید.» او درمقابل پدر کم میآورد و حتی نمیتواند متلکی درخور به او بیندازد. پدر با نشان دادن روزنامهی قدیمی به فرزند، اثبات میکند که همیشه حواسش به رفتارهای ناشایست او بوده؛ رفتارهایی که ادعا میکند باعث مرگ مادر شدهاند. او درادامه فرافکنی را به اوج میرساند و خودخواهی را که مهمترین ویژگیاش است به فرزند نسبت میدهد و حتی او را دیوصفت میخواند. او فرزند را به مرگ محکوم میکند؛ به غرق شدن. محکومیت گئورگ اما از مدتها پیش رقم خورده بوده. او محکوم است به فرمانبرداری بیچونوچرا از پدر، و آخرین فرمانش را هم اجرا میکند. گئورگ شاید با آخرین کلامش، «پدرومادر عزیز، باوجوداین همیشه دوستتون داشتهم»، وقتی میخواهد خود را به رودخانه بیندازد، هم خود را از اتهامهای پدر مبرا میکند و هم نظر خواننده را از تهمتهای او برمیگرداند. درپایان، یکی دیگر از تراژدیهای عمیقاً تلخ، دردناک و البته تفکربرانگیز کافکا تکمیل میشود و خوانندگان فراوانی را وامیدارد تا مثل بقیهی داستانهایش، پس از خواندن، از آن خوانشهای مختلف، متعدد و متفاوتی داشته باشند.