نویسنده: سمیه لطفمحمدی
جمعخوانی داستان کوتاه «تصادف قطار۱»، نوشتهی توماس مان۲
ممکن است داستان «تصادف قطار» در نگاه اول به چشم مخاطب روایتی حکایتگونه بیاید با مفهومی ساده و سرراست که مستقیم و روان بیان میشود؛ برداشتی که زمینهسازش جملهی اول داستان است. اما خوانندهای که توماس مان را بشناسد و حتی یک داستان از او خواننده باشد، میداند که مان هرگز اینقدر صریح و مشخص منظورش را جلوِ دید خواننده نمیگذارد. نوشتههای او مانند دفتری است که هر برگش را که ورق میزنی، برگ دیگری در داخلش پنهان شده. پرواضح است که داستان «تصادف قطار» نیز از این قاعده مستثنا نیست.
«داستان برایتان بگویم؟ آخر، من داستان نمیدانم. خب، حالا که میخواهید برایتان چیزی تعریف میکنم…» نویسنده با زیرکی تمام از همان جملهی اول از زبان راوی تکلیف خوانندهی حرفهای را از آماتور جدا میکند. مخاطب ماهر است که از همین بند اول چراها در ذهنش جا نقش میبندند. راویْ داستان نمیداند، اما درادامه مشخص میشود که مان نویسندهای را بهجای او نشانده؛ درواقع نویسندهای مینویسد و نویسندهی دیگری روایت میکند. حالا مشخص میشود که چرا نویسندهی دوم داستان نمیداند و فقط حکایت میکند. مان از همان نقطهی آغاز داستان شخصیتپردازی را شروع میکند. راوی او شخصیتی است از طبقهی متوسط یا پایین جامعه، بدون اعتمادبهنفس و دوستدار تشریفات و خود را نشان دادن که خرج پول دیگران برایش خوشایند است. درمقابل او مردی به خواننده معرفی میشود نجیبزاده و از طبقهی اشراف، خوشپوش و مغرور. مرد صفاتی دارد که راوی فاقد آنهاست.
توماس مان داستان را به دو نیمه تقسیم میکند: در نیمهی اول شخصیتها را به خواننده نشان میدهد و توصیفاتی را بیان میکند تا در نیمهی دوم از آنها استفاده کند. بهعبارتدیگر او تفنگهایش را آماده میکند تا با تصادف قطار آنها را به کار گیرد. بهغیراز راوی و نجیبزاده شخصیتهای دیگری مثل نگهبانان قطار و پیرزنی هم به مخاطب داستان شناسانده میشوند. تصادف قطار اتفاق میافتد، زلزله درمیان روایت رخ میدهد و آشوب جای نظم را میگیرد. همانطورکه فریاد وحشتْ سکوت مرگبار را میکشد، انگار ویژگیهای جدید آدمها پوست خصوصیات پیشینشان را میدرد و جلوهای دیگر از شخصیتشان را در معرض دید قرار میدهد. راوی دلسوز و پرمدعای داستان نگران دستنوشتههایش است، چون فکر میکند بدون آنها هویتی ندارد. نجیبزاده رفتارش از مرز انسانیت میگذرد و رفتاری حیوانی از خود نشان میدهد. او که غرورش سر به آسمان میگذاشت، حالا فریاد عجز و التماس «به دادم برسید»ش است که گوش فلک را کر میکند. رئیس ایستگاه بدون کلاه، اقتداری ندارد و حالا باید با لحن گریان درخواستش را مطرح کند. لوکوموتیورانی که تاکنون پیدا نبوده و حرفی از او به میان نیامده بوده، ناگهان منجی جان آدمها میشود.
مان دیگربار راوی و نجیبزاده را روبهروی هم قرار میدهد، اما این مرتبه در ظاهر. حالا دیگر نه نجیبزاده در واگن خواب شخصی خود است و نه واگن درجهیک راوی همان ارزش قبل را دارد. به نظر میرسد داستان «تصادف قطار» مان را میتوان روایت پیشامد زندگی نامید. حادثهای در زندگی رخ میدهد. آدمها بعدش دیگر انسانهای سابق نیستند و خیلی چیزها تغییر میکند. لایههایی از شخصیت افراد ظاهر میشود که پیش از آن دیده نشده. درواقع میتوان گفت همزمان با هویدا شدن لایههای روایت، پوستهی شخصیتها نیز شکافته میشود. و مگر همهی اینها غیراز آن چیزی است که در زندگی واقعی رخ میدهد؟ مگر پیش نمیآید که اتفاقی در زندگی ویژگیها و رفتارهایی از ضمیر ناخودآگاه انسانها را بالا بیاورد که نهتنها دیگران را متعجب میکند بلکه گاهی حتی خود آن آدم نیز با بروزش شوکه میشود و از وجودش بیخبر است. پیرزن که درابتدا بهزور میخواست خود را در واگن درجهدو جا دهد، حالا با نشستن در واگن درجهیکی، که با آنچه بر سر مسافران قطار آمده خیلی هم درجهیک نمانده، احساس امنیت میکند و خدا را شاکر است. در انتهای روایت «تصادف قطار» خواننده یک بار دیگر به نبوغ توماس مان پی میبرد و اقرار میکند که این نویسنده نه فقط داستان میداند، بلکه خیلی هم خوب داستان مینویسد.
۱. Railway Acciden (1907).
۲. Thomas Mann (1875-1955).