نویسنده: سمیه لطفمحمدی
جمعخوانی داستان کوتاه «آشنای دستودلباز۱»، نوشتهی آنتوان چخوف۲
مخاطبی که آثار آنتوان چخوف را خوانده باشد، خوب میداند که او اهل هیاهو و درشتنمایی نیست. سروصدای اغراقآمیز و بیهوده راه نمیاندازد. مبالغه نمیکند. آرام و مطمئن سوژهاش را برمیگزیند و سراغ شرح روایتش میرود. شخصیتهای داستانهای او همیشه آدمهایی عادیاند که هر خوانندهای دوروبرش میبیند. مسائلشان هم متداول است، اما مهم و قابلتوجه: درشکهرانی که پسرش مرده و بهدنبال دلی برای همدلی است، زنی خانهدار که بدون حضور مردان اطرافش هویتی ندارد، چون مهربانی زیادش جایی برای ظهور نمییابد یا، دخترکی ساکت و منفعل که هرگونه حقارتی را تحمل میکند و دم برنمیآورد. درواقع چخوف مسائل افراد عادی و معمولی را میگیرد و آنها را جوری روایت میکند که تأثیرشان به چشم بیاید. نکتهی دیگری که در نوشتههای چخوف توجه را جلب میکند، اهمیت ویژهای است که به زنان میدهد و آن ویژگیای از آنها را زیر ذرهبین میبرد که نیاز به بهبود یا تغییر دارد. سازشگریهای بیجا و بیشازاندازه، زیست عبث و بیهوده و تهی بودن شخصیت و هویت یافتنش از آدمها و اشیا برخی از این ویژگیها هستند.
در داستان «آشنای دستودلباز» نیز آنتوان چخوف زنی را بهعنوان شخصیت اصلی انتخاب میکند که تمام هویتش در ظاهری نهفته که از آن ارتزاق میکند. «واندای جذاب یا آنطورکه در گذرنامهاش بود، شهروند محترم، ناستاسیای کانافکین» عبارتی است که نویسنده با آن شخصیت داستانش را به مخاطب میشناساند. از همین خط اول تکلیف مشخص میشود: زن برای اینکه واندای جذاب باشد باید از هویت اصلی خود فاصله بگیرد. او از بیمارستان بیرون آمده و بیپول است. احساس بدی دارد، چراکه نه بلوز کوتاه مدروز دارد و نه کلاه بلند و نه حتی کفش پاشنهفلزی. این لباسها آنچنان برای او اهمیت دارند که خود را بدون آنها لختوعور تصور میکند. و آنقدر از لباسهای خود شرمنده است و در توهم شرمندگی از ظاهر خود غوطه میخورد که تصور میکند اسبهای کالکسه نیز دارند به او میخندند. داستان «لباس جدید پادشاه» از هانس کریستین آندرسن را که به خاطر دارید؟ داستان پادشاهی بود که میترسید اعتراف کند لباسی را که وجود خارجی ندارد نمیبیند، زیرا این تصور برایش ساخته شده بود که هرکس عاقل است لباس را میبیند. حالا اگر او بگوید لباس را نمیبیند به دیوانگی متهم میشود و تمام تشخصش از بین میرود. برای واندای داستان چخوف نیز ظاهر و لباسش نوعی هویت است، چراکه تمام شخصیتش وابسته به آن است. تصور کنید روزگار زن از راه خصیصهای در باطن میگذشت و آن ویژگی درونی در او قوت و قدرت داشت، مثلاً اندیشهای در ذهن. آنوقت دیگر ظاهر از چنین اهمیتی برخوردار نبود.
واندا سراغ آشنای دندانپزشکی میرود تا از او پول بگیرد، اما اعتمادبهنفسش وابسته به لباسی است که ندارد. او که پیش از این در رفتار با همه و ازجمله این آشنا گستاخ و رفتارش قلدرانه بوده، حالا حتی تردید دارد که زنگ در خانه را بزند یا نه. تنها چیزی که از همهی زرقوبرق مطب توجه او را بیشتر جلب میکند، آینهای است که قیافهی ژندهپوش خود را در آن میبیند. نویسنده آینه را بهعمد بزرگ توصیف میکند تا تصویر دختر در آن به ذهن مخاطب هرچه بیشتر برجسته شود. دندانپزشک نیز او را نمیشناسد و بهعنوان بیمار دندانش را میکشد. واندای بیچاره نهتنها نمیتواند پولی از دندانپزشک بگیرد، بلکه مجبور میشود اندکپولش را نیز بهعنوان دستمزد به او بدهد. زمانیکه واندا از مطب دندانپزشک بیرون میآید، بازهم شرمندگی گریبانش را میگیرد. این بار اما شرمساری با ترسووحشت آمیخته، ازآنجاییکه دارد به زندگی نکبتآلود و فلاکتبارش میاندیشد. اینجای داستان ناستاسیا غلبه پیدا میکند و هویت اصلی زن پررنگتر میشود. روز بعد اما شرایط تغییر کرده. واندا دوباره برگشته و فعلاً پیروز ماجراست. او لباسهایی را که میخواهد پوشیده و جوانی او را به شام دعوت کرده.
چخوف بهخوبی در پایان داستان با عبارت «روی پایش بند نبود»، نشان میدهد که زن به امروز دل خوش کرده و از نگرانی دیروزش برای آینده و زندگی خبری نیست. بازهم پادشاه داستان آندرسن را به خاطر بیاورید. او یقین دارد که لخت است، اما تصور او روی سرش چکشی ساخته که اجازه نمیدهد حقیقت را ببیند و به آیندهی حضورش در مقابل مردم فکر کند. واندا نیز خبر دارد روزی قرار است نقاب بیفتد، حتی دورهای نیز طعم آن را چشیده بوده، اما دلش میخواهد به الانش خوش باشد و آینده را در نظر نیاورد، چراکه دیدن واقعیت همان ترسووحشتی را برایش میآورد که روزی تجربهاش کرده بوده. پس ترجیح میدهد خود را به ندیدن بزند و حتی به آن فکر هم نکند، تا نگران نشود. اما خوانندهی داستان حتی پس از پایان روایت همچنان دلواپس زن میماند، چون خوب میداند شرایط موقتی است و از تغییر گریزی نخواهد بود. افسوس که نمیتواند مانند پسرک داستان «لباس جدید پادشاه» این موضوع را به روی زن بیاورد.
۱. A Gentleman Friend (1866).
۲. Anton Chekhov (1860-1904).