نویسنده: الهه روحی
جمعخوانی داستان کوتاه «مردی که تقریباً مرد بود»، نوشتهی ریچارد رایت
عصیان و میل به رهایی مانند عشق و آزادی از قدیمیترین درونمایههای داستانی است. از داستاننویسهای غربی تا افسانهسرایان شرقی در نوشتههای خود از این مضمون استفاده کردهاند، که البته جای تعجب هم ندارد؛ چراکه از آن خصلتهایی است که در ذات همهی انسانها به ودیعه گذاشته شده. انسان از وقتی که توان راه رفتن پیدا میکند، دوست دارد دست پدرومادرش را رها کند و بدود. این تمایل به آزادی و رها زیستن با رسیدن به نوجوانی به اوج خودش میرسد. ریچارد رایت در داستان «مردی که تقریباً مرد بود» دنبال همین مضمون آشنا رفته. او با توجه به جغرافیا و زمانی که در آن زیست میکرده و بهکمک زاویهدید ترکیبی سومشخص محدودبهذهن و تکگویی درونی برای ما از نوجوان سیاهپوستی میگوید که دوست دارد دیگران بزرگ شدنش را بپذیرند. نگاه ویژهی نویسنده به زندگی و مشکلات مردم جامعه در این داستان آن را تبدیل به اثری خاص کرده. او به افرادی که قلم در دست میگیرند یاد میدهد که میتوانند با داستانسرایی غم مردمشان را به گوش همه برساند. رایت با نمایش صحنهها بیشتر از اینکه داستان بگوید، مخاطب را به تماشای زندگی مردم آن روزهای آمریکا دعوت میکند. اگر به صحنهی شروع داستان توجه کنیم غروب، روشنایی رنگباخته و پسر سیاهپوستی را میبینیم که از بین مزارع به خانه برمیگردد. اولین چیزی که از این صحنه به ذهن مخاطب میرسد خستگی پسر است. اما همین جا نویسنده با استفادهی هنرمندانه از تکگویی درونی ما را با دغدغه و مشکل اصلی او آشنا میکند: «فایدهش چیه آدم با این کاکاسیاهها تو مزرعه حرف بزنه؟…» پسر خسته است، ولی آنچه او را از پا درآورده، نه خستگی که تحقیر و دیده نشدن است. دِیو دوست ندارد مثل بچه با او تا کنند. او میخواهد مرد شود و مرد بودن را در قدرت میبیند. با این منطق، خرید تفنگ و تیراندازی با آن مجوز ورود به دنیای بزرگسالی است. دیو به مغازهی جو میرود تا کتابچهی عکسدار هفتتیرها را قرض بگیرد. او مانند هر نوجوانی در رؤیا جسورتر و گستاختر از واقعیت است، پس میخواهد با عکس اسلحهها خیالبافی کند؛ ولی در مغازه اتفاقی میافتد که سرنوشتش عوض میشود. جو به او میگوید میتواند هفتتیری بهش بفروشد؛ آنهم به قیمتی که دیو در خواب هم نمیبیند. اولین تلنگر به پسر داستان زده میشود. اگر میتواند با دو دلار، فقط دو دلار ناقابل، صاحب تفنگ شود، چرا صبر کند؟
دیو خسته به خانه برمیگردد. در خانه هم خبری از احترام نیست. مادر از او میخواهد که دست و صورتش را بشوید و درادامه میگوید که در خانهاش به خوک غذا نمیدهد و قبل از اینکه دیو فرصت کند تکان بخورد، شانهاش را میگیرد و هلش میدهد. مکالمهی دیو با پدر هم تنها چند جمله است، بی نشانی از همدلی بین پدر و پسر؛ انگار پدر اربابی است که زیردست خودش را سینجیم میکند. بیایید در این شرایط خودمان را جای دیو بگذاریم. اگر جای او بودیم، زمین و زمان را بههم نمیدوختیم تا به تفنگ، این ابزار اعمال قدرت، دست پیدا کنیم؟ همین میشود که دیو باالتماس از مادرش پول میگیرد و حتی بهدروغ میگوید که تفنگ را تحویل میدهد و با این کار اولین قدم را به جهان بزرگسالی برمیدارد؛ جهانی که برای دوام آوردن در آن باید بلد باشی گاهی دروغ بگویی. دیو صاحب اسلحه میشود، ولی اولین رویاروییاش با دنیای آدمبزرگها چندان تجربهی دلچسبی نیست. شلیک او ناخواسته بر تن جنی، الاغ پیر آقای هاکینز، مینشیند، راهحل بچهگانهاش راه به جایی نمیبرد و الاغ بیچاره تلف میشود. او میماند و نعش الاغی که ثابت میکند هنوز نباید وارد دنیای بزرگترها شود؛ ولی حاضر نیست به هیچ قیمتی کوتاه بیاید، پس دروغی میبافد تا خودش را از دردسر نجات دهد؛ دروغی که حتی خودش هم نمیتواند باور کند و درآخر تشت رسواییاش از بام میافتد و مضحکهی خاصوعام میشود. شب به نیمه میرسد، ولی خواب با چشمهای دیو غریبه است. تمام فکرش پر شده از صدای خندهی مردم. تصور کتک خوردن از پدر پشتش را میلرزاند و ازطرفی باید دو سال برای هاکینز کار کند. او دیگر نمیتواند تحمل کند. بلند میشود، به جنگل میرود و با تفنگش شلیک میکند؛ اما این بار با چشمهای باز، و موفق میشود. ابزار قدرت در دستش رام شده، پس دیگر دلیلی نمیبیند که بماند و حقارت را تحمل کند. دیو بهسوی آیندهای میرود که شاید رهاییبخش باشد، اما نویددهنده نیست. او میرود در شبی که مهتاب برق میزند و گسترده میشود تا دوردستها؛ جایی که میتواند مرد باشد.