نویسنده: نرجس غروی
جمعخوانی داستان کوتاه «مردی که تقریباً مرد بود»، نوشتهی ریچارد رایت
در داستان «مردی که تقریباً مرد بود» با پسرک نوجوان درآستانهیبلوغی روبهرو میشویم که بهنظر میتوان این بلوغ را از منظر روانکاوانه بررسی و بهخوبی فهم کرد. اضلاع مثلث فرویدی، پدر، مادر و پسربچه، از شخصیتهای محوری این داستان هستند و همراه مضمون مردانگی در نام داستان، شبیه کدهایی که مجوز خوانش روانکاوانه را صادر میکنند. داستان از این نگاه تجسمی از بحران «مردانگی» است و تفنگی که پاسخ دِیو به این بحران است و مردانگیاش را در گرو آن تعریف میکند، «فالوس» و وحشت تنبیه شدنش ازسوی پدر همان «ترس از اختگی». سعی مادر نیز در این هیاهو بر این است که پسر را در «سامانهی پدرسالاری» حفظ کند. او که زنانگی خودش تحت سلطهی این پدرسالاری تعریف میشود، در تثبیت نظم آن میکوشد و پاسخش به عطش دیو برای خریدن هفتتیر تنها فرانرسیدن زمان بهدست آوردن اقتدار و مردانگی است و اینکه تنها کسی که شایستهی داشتن این افسار است، پدر است؛ پدری که مردانگیاش مخدوش است: مردی سیاه و تحتسلطه. دیو ازسوییدیگر، باوجود اشراف به پایههای سست مردانگی پدر سیاهش، عمیقاً از کتک خوردن از او میترسد. درنتیجه میتوان گفت ورود پسربچه به سامانهی پدرسالاری و ایجاد ترس از اختگی برای او طی شده، اما مردانگی مخدوش پدر باعث میشود دیو نتواند در سایهی قدرت پدرش هویت یابد و این نظم را بپذیرد.
دیو پس از اولین شلیک با لبی لرزان و وجودی وحشتزده بهطرف خانه نگاه میکند و دوست دارد به آن پناه ببرد، اما جملهای که در ادامهی این اتفاق در داستان میآید، نشان میدهد که او هرگز تفنگش را رها نخواهد کرد. همین تصویر تأثربرانگیز از کودکی که «نظم نمادین» را نپذیرفته، خبر از بحرانهای دیگری میدهد که از راه خواهند رسید. درراستای نارسایی «عقدهی ادیپ»، شاهد بیشتر شدن ترس دیو از وعدهی کتک خوردنش از دست پدر هستیم و پررنگتر شدن ترس از اختگی در روایت، که از نشانههای این نارسایی است و بعدتر در اوج بحران هویتی او عملکرد ضداجتماعیاش را تشدید میکند و به تمنای فرار بدل میشود. پسر درنهایت به خانه و سامانهی پدرسالاری آن پشت میکند و راهی مسیری میشود که هفتتیر در آن بهمثابه فالوسش در امان است و مردانگیاش نه دیگر در معرض خطر و غصب ازسمت پدر و نه مورد تمسخر سلطهگرانی دیگر همچون صاحبکارش قرار میگیرد. او سوار بر قطار بهسمت افقی در حرکت است که امید داد مردانگیاش آنجا معتبر باشد و زمام قدرت در دستان او، آمادهی تیراندازی و فتح. ما نمیدانیم سرنوشت دیو چه خواهد شد، اما یقین داریم تاریکیهای بیشتری در انتظار او خواهد بود. در دل این خوانش روانکاوانه همینطور میتوان دریافت سازوکارهای اجتماعی و سلطهی نژادی در شکلگیری بحرانهای هویتی چگونه نقش ایفا میکنند و ردپای استعمار چطور ناخوآگاه یک کودک را هم متأثر میکند؛ ازآنجاییکه نطفهی بحران دیو دقیقاً جایی بسته میشود که او درمییابد مردانگی سیاهان در جامعهی او متزلزل است. داستان «مردی که تقریباً مرد بود» حاذقانه به ما یادآور میشود سازوکار سلطه و سرکوب بیش از آنکه منجر به تثبیت نظم شود، زایندهی آشوب و اختلال خواهد بود.