نویسنده: سمیه لطفمحمدی
جمعخوانی داستان کوتاه «بشکهی سحرآمیز۱»، نوشتهی برنارد مالامود۲
همانگونهکه زندگی عرصهی انتخابهاست، بیشک انتخابهای هر انسان نیز میتوانند تأثیری عمیق و پایدار بر زندگی او داشته باشند. انتخاب و گزینش در هر زمینهای پیشینههای خاص خود را دارد؛ گاه گزینش یک راه از روی ناچاری است و گاهی برای گریز از شرایط موجود و زمانی دیگر برای رهایی. داستان «بشکهی سحرآمیز» هم روایت انتخابهاست؛ انتخابی که از ناچاری آغاز میشود و به گزینش بهقصد رهایی میانجامد.
داستان با روندی خطی در چند بخش روایت میشود. لئو فینکل که قرار است به سلک خاخامها بپیوندد، برای اینکه راحتتر مریدانی دستوپا کند، بهتر است متأهل باشد. او برای این کار سالزمن، دلال ازدواجی را به کمک میطلبد. برنارد مالامود اولین پایهی انتخاب را میگذارد. او شرایط شخصیت داستانش را طوری خلق میکند که ناگریز به انتخاب دلال ازدواج باشد؛ چراکه شش سال بوده که درس میخوانده و به فکر ازدواج نبوده، حالا هم که فرصتی برای انتخاب راه دیگری ندارد. روش کار واسطههای ازدواج مشخص است و سالزمن هم پیرو همان است: بشکهی سحرآمیزی دارد که کافی است دستش را توی آن فروببرد و بهترینها را بیرون بیاورد. شگرد کارش اما این است که شرایط گزینهها را طوری توصیف کند که خوب به نظر برسند. لئو از دستچینهای سالزمن کلافه میشود، اما مگر از دلال ازدواج چیزی بهغیراز این انتظار میرود؟ نویسنده بهخوبی نشان میدهد که آدمیزاد ممکن است فراموش کند که انتخاب خودش بوده که نتیجهای را به بار آورده.
بالأخره شرایط طوری رقم میخورد که لئو دلباختهی یکی از گزینههای درون بشکهی سحرآمیز میشود؛ غافل از اینکه او همان جوجهاردک ناخواستهای است که بهاشتباه میان تخمهای اردک مادر سر برآورده. دختر کسی نیست جز استلا، دختر سالزمن که پدرش آرزو دارد در آتش جهنم بسوزد. نویسنده پیشتر محل زندگی سالزمن را به خواننده نشان داده تا بفهمد او در فقر و تنگدستی دستوپا میزند و بداند چرا سالزمن معتقد است دخترش به درد خاخام نمیخورد. استلا اعتقاد دارد که فقر گناه است و پدرش، که عمری بهمسلکی زیسته که فقر را ارزش میپنداشته، حاضر است دست از فرزندش بشوید و او را مرده بپندارد، اما از اعتقادش هرگز.
لئو فینکل که برای رهایی میخواسته ازدواج کند، حالا گرفتار عشق دخترِ واسطهیازدواجی شده که خودش دخترش را نهتنها درون بشکهی سحرآمیزش راه نمیدهد، بلکه حتی تأییدش هم نمیکند. لئو ندیده یک دل نه صد دل عاشق میشود و نه دعا برای رهایی از دختر افاقهای دارد، نه جنگیدن با عشق آزادش میکند. مالامود میداند که آدمیزاد برای هر کاری که بخواهد انجام دهد، دلیلی میتراشد. لئو نیز به فکری چنگ میزند تا بتواند تصمیمی قاطع بگیرد. او باید دختر را به خوبی و خود را بهسوی خدا بکشاند.
پردهی پایانی روایت صحنهی دیدار عاشق و معشوق است؛ تصویری نقاشیمانند که تمام داستان را تحت تأثیر خود قرار میدهد. ملاقات دلنشینی که در شبی بهاری رخ میدهد، به نظر میرسد پیش از این هزار بار در ذهن مرد اتفاق افتاده. مالامود آنچه از رنگ و نور و موسیقی میتواند در این صحنه به کار میگیرد تا بیشتر بر حسانگیزی آن بیفزاید. ترکیب دستهگل بنفشه و غنچههای رز، پیراهن قرمز و کفش سفید، ویولن و نور شمعهای روشن مراسم عروسی که در آسمان چرخ میزنند، همهوهمه رنگ میسازند و نور میپاشند به ذهن خواننده. داستان که تا صحنهی پایانی رنگهای غالبش خاکستری و قهوهای هستند، ناگهان پوسته میشکافد و قلمموی نویسنده رنگهای دلنشینی بر پیکرهاش نقش میزند و سرزندگی را برای مخاطب هدیه میآورد. دختر بیقرار و شرمگین است و درمقابل، لئو هم بیتاب و مضطرب؛ ازآنجاکه برای لحظهای رنگ لباس و کفش دختر را برعکس میبیند.
مخاطب پس از بخش پایانی به همهی روایت جور دیگری مینگرد. لئو رهایی خود را در دختری میبیند که پیش از او رهایی را طلب کرده. رنگ لباس و کفش دختر هم نشانی است از اینکه او رنگ خاکستری خانهی پدر را پس زده و قصد دارد با رنگهایی شاد روزگار بگذراند. استلا با انتخاب خودش از هرآنچه در نظر خانواده و مسلکشان ارزش تلقی میشده، آزادی طلب میکند و لئو با برگزیدن او، بهنوعی مقابل روشی که زندگی میکرده و روزگار میگذرانده برمیخیزد و خود را از قیدوبند بستهشده بر دستوپایش میرهاند: بشکهی سحرآمیز کار خودش را میکند و سحرش دگرگونی میبخشد. لئو تعالی پیدا میکند و از گزینشی بهناچار به انتخابی عاشقانه میرسد. عشق هم که همواره رهاییبخش است.
در این داستان مخاطب انتخابها و عدم انتخابهای گوناگون شخصیتهای داستان را میبیند: انتخاب سالزمن، انتخاب نشدن دخترها، انتخاب استلا و تصمیم قاطعانهی لئو در پایان که نوعی انتخاب است. حتی مالامود نیز انتخاب میکند داستانش به پایانی چنین حسبرانگیز منتهی شود. در انتهای روایت مخاطب مطمئن میشود بشکهی سحرآمیز شمهای است از خود زندگی، همانگونهکه زندگی صحنهی انتخابهاست؛ انتخابهایی که گاهی به اسارت و مصیبت ختم میشوند و گاهی نجات و وارستگی میبخشند.
۱. The Magic Barrel (1958).
۲. Bernard Malamud (1914-1986).