نویسنده: رضا صالحی
جمعخوانی داستان کوتاه «دی گراسو۱»، نوشتهی ایساک بابل۲
«دیگراسو» یکی از موجزترین و مهمترین داستانهای کوتاه ایساک بابل است. در این یادداشت کوتاه میخواهم با استفاده از برخی مفاهیم روایتشناسی و قسمی از نظریههای میخائیل باختین، مخصوصاً «کارناوال»، تحلیلی از این داستان ارائه کنم و درنهایت خوانشی از آن به دست دهم.
• روایتشناسی داستان «دی گراسو»: میتوان گفت داستان «دی گراسو» در دو سطح روایت میشود. یک سطح همان وقایع بیرونی و روایت قاب است که اسم آن را واقعیت داستانی میگذارم. سطح دیگر روایت تئاتری است که در دل داستان اجرا و داستانش توسط همان راوی روایت قاب، تعریف میشود. اسم این سطح را روایت درونی میگذارم. البته باید توجه داشت که هر دو سطح توسط یک راوی گذشتهنگر درونداستانی روایت میشود: «چهارده سال داشتم و عضو بیباک فروشندگان بلیت تئاتر بودم.» اولین سؤالی که پیش میآید این است: این روایت درونی چرا تعریف میشود و چه تأثیری بر واقعیت داستانی دارد؟
برای پاسخ به این سؤال بهتر است سیر وقایع را در هر دو سطح روایی بررسی کنیم. تزوتان تدوروف، منتقد ساختارگرای بلغاریفرانسوی، معتقد است هر روایت داستانیای همواره از یک حالت تعادل اولیه بهسمت یک آشوب و درنهایت بهسمت تعادلی ثانویه حرکت میکند و این دو حالت تعادل الزاماً یکسان نیستند.
تعادل اولیه← بر هم خوردن تعادل← تعادل ثانویه
اگر بخواهیم این نظریهی تدوروف را در هر دو سطح روایی داستان «دی گراسو» بررسی کنیم به نتایج زیر میرسیم:
♦ روایت واقعیت داستانی یا بیرونی:
– تعادل اولیه: پسر نوجوان چهاردهسالهای در شهری زندگی میکند. او بلیتفروش است و برای مردی بهاسم آقای شوارتس کار میکند. پسر ساعت پدرش را نزد این مرد گرو گذاشته، ولی نمیتواند آن را پس بگیرد.
– برهم خوردن تعادل: تئاتری با بازیگری شخصیت دی گراسو در شهر اجرا میشود و تمام شهر به دیدن آن میروند، ازجمله شخصیت رئیس پسر نوجوان، شوارتس، و همسرش. بعد از اجرا، پسر نوجوان بهشدت نگران ساعت پدرش است و چون نمیتواند ساعت را از رئیسش پس بگیرد، قصد مهاجرت و فرار دارد.
– تعادل ثانویه: همسر شوارتس، تحت تأثیر نمایشی که اجرا شده، شوهرش را مجاب میکند که ساعت را به پسر نوجوان بازگرداند.
♦ روایت درونی:
– تعادل اولیه: دختر جوانی با چوپانی (با بازی دی گراسو) پیمان نامزدی دارد و بههم وفادار هستند.
– بر هم خوردن تعادل: جوان نیرنگباز شهری وارد روستا میشود و دختر جوان دل به او میبازد و به چوپان خیانت میکند.
– تعادل ثانویه: چوپان (دی گراسو) طی پرشی پروازمانند گلوی جوان شهری نیرنگباز را میدرد و او را به قتل میرساند.
با مقایسهی این دو الگو میبینیم تشابههایی بین روایت واقعیت داستانی و روایت درونی وجود دارد که درونمایهی اثر را میسازد. هم شخصیت چوپان (دی گراسو) در روایت درونی، هم شخصیت نوجوان در روایت بیرونی (واقعیت داستانی) چیزی را از دست دادهاند؛ یکی نامزدش را و دیگری ساعتش را. عاملی که باعث شده این دو شخصیت فرودست چیزی را از دست بدهند، شخصیتی است فرادست که میتواند بر آنها اعمال قدرت کند و اصطلاحاً در سلسلهمراتب اجتماعی از جایگاهی با قدرت بیشتر برخوردار است؛ یکی رئیس است و دیگری جوانی شهری. پس اینجا نوعی تقابل دوتایی به وجود میآید: جوان شهری/جوان چوپان، رئیس/مرئوس. در پایان و تعادل ثانویهی نیز در اولی چوپان انتقامش را از جوان شهری میگیرد و در دومی پسر نوجوان ساعتش را پس میگیرد.
دومین سؤالی که پیش میآید این است: روایت تمام اینها چه معنیای دارد؟ اینجاست که وارد قسمت دوم یادداشت میشویم.
• وارونگی هنجارها و سلسلهمراتب اجتماعی: میخائیل باختین در کتابش «رابله و دنیای او۳»، «کارناوال» را بهعنوان نمادی از آزادی، رهایی، وارونگی هنجارها و سلسلهمراتب اجتماعی مطرح میکند. شاید بتوان گفت «کارناوال» در مفهوم باختینی آن جایی است که نظم اجتماعی و تفاوتهای طبقاتی بهصورت موقت از بین میرود. «کارناوال» برای باختین تبدیل به ابزاری مهم میشود در تحلیل متون ادبی، زیرا او معتقد است کارناوال فضایی است برای ایجاد چندصدایی و نوعی تعامل و همچنین وارونهسازی هنجارها. در داستان «دی گراسو» از ایساک بابل نیز اتفاقی مشابه میافتد؛ مخصوصاً آنجا که در صحنهی نمایش و جلوِ دیدگان شهروندان، هنجارها (ولو در صحنهی نمایش) وارونه شده، امکانی جدید برای به چالش کشیدن ساختارهای اجتماعی نمایش داده میشود: امکان آنکه شخصی فرودست بتواند روی شخصی فرادست بنشیند و او را شکست بدهد. درواقع در پایان روایت درونی، نظم طبقات اجتماعی است که بهصورت موقت به هم میریزد. مرد جوان نیرنگباز شهری، که میتواند همه را بفریبد و ازنظر طبقهی اجتماعی بالاتر از چوپان روستایی است و نامزد او را هم فریفته، در پایان نمایش توسط چوپان (فرودست) مغلوب میشود؛ چوپانی که پرواز میکند (بهعنوان یک فعالیت فیزیکی) و گلوی جوان را میدرد. در پایان روایت بیرونی یا واقعیت داستانی نیز اتفاقی مشابه میافتد: کسی که رئیس و صاحبکار است و دارای قدرت (فرادست)، یعنی آقای شوارتس (مرد)، درنهایت مغلوب همسرش (زن) میشود و ساعت پسر نوجوان (فرودست) را به او پس میدهد.
چیزی که در داستان اهمیت دارد این است که این عمل (در پایان روایت واقعیت داستانی) رخ میدهد، چون نمایش دی گراسو اجرا شده (روایت درونی) و تأثیرش را روی بینندهها گذاشته. درنهایت چنین به نظر میرسد که داستان «دی گراسو» میتواند داستان تأثیرگذاری هنر و حتی شاید کارکرد آن باشد. کارکرد هنر چیزی است که از دیرباز مورد توجه فیلسوفان نیز بوده. ارسطو در «بوطیقا» درمورد یکی از این کارکردها صحبت و مفهوم کاتارسیس را همانجا بیان کرده. او کاتارسیس را نوعی روانپالایی و تزکیهی روان بیننده/مخاطب میداند که درنتیجهی تماشای تراژدی به وجود میآید. بینندهی تراژدی تحت تأثیر نمایشی که تماشا کرده و تأثیری که از آن پذیرفته، درنهایت به نوعی رهایی از تنشهای درونی میرسد و همین موجب آرامش و تعادل عاطفیاش میشود.
دشوار بتوان نمایشی را که در داستان «دی گراسو» اجرا میشود نعلبهنعل نوعی تراژدی دانست (و اساساً اطلاعات از آن نمایش درحدی نیست که بتوان بررسیاش کرد)، اما میتوان بامسامحه گفت خانم شوارتس نیز پس از تماشای نمایش محلی با بازی دی گراسو به نوعی کاتارسیس میرسد، در جهان واقع داستانی اعمال قدرت و در آن تغییراتی ایجاد میکند و داستان را به تعادل ثانویهاش میرساند. جملههای پایانی داستان از زبان راوی نیز بیانگر همین تأثیر هنر و هنرمند است: «ناگهان با وضوحی که هیچگاه تجربه نکرده بودم، ستونهای کاخ شهرداری را دیدم که تا دل آسمان پیش رفته بود، شاخوبرگهای بلوار را که با نور چراغهای گازی روشن بود، پیکرهی برنزی پوشکین را که پرتوِ پریدهرنگ ماه بر آن میتابید. برای اولین بار اشیای پیرامون خود را همانگونهکه بودند میدیدم: منجمد در سکوت و بهگونهای وصفناپذیر زیبا.»
پینوشت: در ارجاعهای مستقیم به داستان «دی گراسو»، از ترجمهی احمد گلشیری استفاده شده.
۱. Di Grasso (1937).
۲. Isaac Babel (1894-1940).
۳. Rabelais and his world.