نویسنده: منصوره محمد صادق
جمعخوانی داستان کوتاه «آدم خوب کم پیدا میشود۱»، نوشتهی فِلَنری اوکانر۲
داستان «آدم خوب کم پیدا میشود» داستان سفر بیبازگشت خانوادهای ششنفره است. داستان با مادربزرگ خانواده شروع و با او تمام میشود. در مقایسه با سایر شخصیتهای خانواده، رفتار و کنش مادربزرگ بیش از همه داستان را ــ اگرچه بهسوی نیستی ــ پیش میبرد و آن را شکل میدهد. او شخصیت کلیدی داستان است و با حضور او مفاهیمی که اوکانر درطول داستان مد نظر داشته به نمایش گذاشته میشود. اوکانر مرگ و زندگی را بهعنوان دو روی یک سکه دستمایهی داستان قرار داده و با خلق شخصیت مادربزرگ بهعنوان نمادی مشترک برای هردو، نزدیکی آنها بههم و بیاعتباریشان را بدون وجود دیگری خاطرنشان میکند. مادربزرگ ازطرفی نماد شور زندگی و ازسویدیگر سایهی ناگزیر مرگ است که از همان سطرهای اول با آوردن خبری از روزنامه، بر داستان میافتد و خواننده را به دنبال خود میکشد. علاوهبراین، ویژگیهای شخصیتی او لایههای عمیقتری به داستان میافزاید. توصیفاتی که از ظاهر، تمایلات، خوشبینی و شور مادربزرگ برای زندگی در داستان آورده میشود، پوستهی بیرونی نیمهی پنهانی است که او با شلوغکاری برای پرده پوشیدن بر آن تلاش میکند و آن بدبینی عمیقی است که نسبت به زندگی و آدمها در دل پنهان کرده. در ابتدای داستان تمام شخصیتها، برخلاف مادربزرگ که مدام با اشاره به خاطرات شیرین گذشته و نشان دادن طبیعت زیبای بینِراه و دلسوزی برای پسرک سیاهپوست لاف میزند، بدون زیادهگویی مشغول لذت بردن از زندگیشان هستند: بچهها با مجلات فکاهیشان سرگرمند، بیلی از خواندن روزنامهی ورزشیاش لذت میبرد و مادر بیسروصدا مشغول کاری است که انگار برای آن ساخته شده. تنها کسی که با زدن روزنامه بر سر بیلی هم تسلطش را بر او نشان میدهد و هم با طرح کردن خبر بدی که در روزنامه خوانده آرامش اوضاع را بر هم میزند و سعی در تغییر برنامهی سفر دارد، مادربزرگ است.
داستان اوکانر داستان ترسهای فروخوردهای هم هست که پس از سالها تبدیل به عصیان شده و خوب و بد را مانند سیلی ویرانگر میبلعد. مادربزرگ که در تلاش است زندگی پسر و نوههایش را به سیطرهی خود درآورد و درطول داستان موفق میشود آنها را وادار به پذیرش پیشنهاداتش کند، نماد کهنهگرایی و عامل این ترسهاست و ناجور نماد عصیان دربرابر قوانین دستوپاگیری که خارج از فضای داستان، در گذشته به او تحمیل شده و او را تا پای جنون پیش برده. اوکانر با اشاره به حرفهای مادربزرگ درمورد احترام به بزرگترها، علاقه به محل تولد و خوب بودن همهچیز و همهی آدمها در گذشته، نشان میدهد که نظام فکری مطلقگرا با تشویق برای اطاعت بیقیدوشرط و تحمیلی، خواستار آن است که تمام آدمها را به تودهای متحدالشکل تبدیل کند و راه را برای هر انتخاب و اعتراض و سلیقهی متفاوتی ببندد. حاصل این نظام فکری، در یک سر طیف مادربزرگ است که تحمل ابراز نظر و سلیقهی متفاوت پسر و نوههایش را ندارد. او با وادار کردن آنها به رفتن در جادهای خاکی و سنگلاخ ــ که نمادی از کهنهگرایی است ــ تنها برای تجدید خاطرات گذشته و شخم زدن آن، اطرافیانش را به مسیری میکشاند که بهقیمت نابودی همهشان تمام میشود. و در سوی دیگر طیف، ناجور قرار دارد که برای مقابله با این نظام فکری از هیچ خشونتی فروگذار نمیکند. اوکانر با اشاره به فراموشی مادربزرگ و اشتباه گرفتن دو شهر، همزمان هم به تزلزلپذیر بودن افکار و عقاید کهنه ــ که روزگاری متقن به نظر میرسیدهاند ــ اشاره میکند و هم وجهی از شخصیت ترسو و محافظهکار مادربزرگ را به نمایش میگذارد که حاضر نمیشود به اشتباهش اعتراف کند و خانواده را در جادهای ناهموار برای رسیدن به چیزی که وجود ندارد، تا پای مرگ میکشاند. اوکانر آنجا که در بخش دوم داستان، بیلی ساکت و مطیع را با گفتن حرفی ــ تا آن حد خشن که بچهها را وحشتزده و حتی ناجور را سرخ میکند ــ رودرروی مادرش قرار میدهد، به تحول بیلی و عصیان او اشاره میکند؛ عصیانی که در صورت داشتن زمینهای قویتر ممکن بود به رفتارهای خشونتبار کسانی مثل ناجور بینجامد.
داستان «آدم خوب کم پیدا میشود» با در کنار هم قرار دادن ناجور و مادربزرگ و نمایش تحول آنها ــ هرچند هیچیک مفرّی برای اصلاح خود ندارند ــ به پایان میرسد. مادربزرگ پس از مکالمهای طولانی، با شنیدن حرفهای ناجور و استدلالهایش درمورد درستی یا نادرستی رفتار و معجزات مسیح در یک لحظه دچار تردید میشود و منمنکنان از خودش میپرسد: «نکنه اصلاً مردهای زنده نمیکرده؟» و درحالیکه به نظر میآید باورهایش متزلزل شده، هرگز فرصتی برای اصلاح آنها به دست نمیآورد و ناجور که لحظاتی قبلش با هیجان از لذت نفله کردن آدمها حرف میزده، بعد از کشتن مادربزرگ با چشمهایی که بدون عینک رنگپریده، سرخ و بیدفاع به نظر میرسند و حاکی از معصومیت یک قربانی است، به بابی لی اعتراف میکند که «این کارها هیچ لذتی ندارد»؛ گرچه برای زنده کردن مردگان دیگر خیلی دیر شده باشد.
۱. A Good Man Is Hard to Find (1953).
۲. Flannery O’Connor (1925-1964).