نویسنده: آیلین هاشمنیا
جمعخوانی داستان کوتاه «آدم خوب کم پیدا میشود۱»، نوشتهی فِلَنری اوکانر۲
با نگاهی به زیست اوکانر میتوان دریافت که او باورهای مذهبی بسیار زیادی داشته، که بازتابشان در داستانهایش هم دیده میشود. او در داستانهایش با رویکردی که نسبت به مسیحیت داشته ازطریق نَفیَش به اثبات ضرورت وجود آن در جامعه میرسد. این تناقض را میتوان بهوضوح در صحنهی آخر داستان «آدم خوب کم پیدا میشود» دید. در این صحنه شخصیت مادربزرگ بااینکه مفاهیم مسیحی را به شخصیت ناجور یادآوری میکند، موفق نمیشود او را از قتل خودش منصرف کند: «ناجور ادامه داد: “مسیح تنها کسی بود که مرده زنده میکرد. نباید دست به همچین کاری میزد. چون همهچیز رو به هم ریخت. اما اگه کاری رو که میگن میکرده، پس آدم باید همهچیز رو ول کنه و بره دنبالش بگرده و اگه اینکه میگن، حرف مفته، پس آدم باید از چند لحظهای که براش مونده خوب استفاده کنه و لذت ببره؛ یعنی بزنه یکی رو نفله کنه یا خونهش رو به آتیش بکشه یا کار کثیف دیگهای بکنه. هیچ تفریحی به پای کار کثیف نمیرسه.”» در همین راستا، اوکانر به ترسیم دنیایی میپردازد که در غیاب مسیحیت شکل میگیرد. بهزعم او خشونت اصلیترین ویژگی چنین دنیایی است. برای همین آنقدر سطح خشونت را در داستان بالا میبرد که از معنا تهی میشود. این موضوع را میتوان در صحنهای که مادر بچهها و دخترک بهدست شخصیت ناجور کشته میشوند، دید: «مادر بچهها مثل کسی که نفستنگی گرفته باشد، تندتند نفس میکشید. ناجور پرسید: “خانم، دوست دارین با دختر کوچولوتون همراه بابی لی و هایرام برین توی جنگل پیش شوهرتون؟” مادر با صدای ضعیفی گفت: “باشه، ممنونم.” دست چپش با بیحالی در راستای تنش آویزان بود و دست دیگرش بچه را، که به خواب رفته بود، بغل کرده بود. زن تلاش کرد از گودال بالا برود، ناجور گفت: “هایرام، کمک کن خانوم بره بالا. بابی لی، تو هم دست اون دخترکوچولو رو بگیر.”» او برای ساختن جهانی که بتواند این معنا را منتقل کند، نیازمند زاویهدیدی است که محدود به ذهن یک شخصیت نباشد. با این استدلال میتوان علت انتخاب زاویهدید دانای کل را فهمید؛ زیرا ازطریق این زاویهدید جهان بیرونی دقیقتر ترسیم میشود؛ بااینحال زاویهدید دانای کلی که اوکانر برای داستان انتخاب میکند، یک دانای کل کلاسیک نیست. این زاویهدید کمی عقبتر از جایگاه خداگونه با دسترسیاش به ذهن تمام شخصیتها ایستاده و فقط به ذهن اعضای خانواده دسترسی دارد.
شخصیت مادربزرگ مهمترین شخصیت این داستان است. او نمود یک تضاد بسیار بزرگ است؛ کسی که مدام در داستان دنبال آدم خوب میگردد. اما این آدم خوب چهجور آدمی است؟ مادربزرگ در اواسط داستان خاطرهای از گذشتهی خود تعریف میکند و در انتهایش اشارهای دارد به دیدگاهش دربارهی آدم خوب: «اگر با او عروسی کرده بودم، عاقبتبهخیر شده بودم، چون مرد متشخصی بود و همان روزهای اولی که سهام کوکاکولا منتشر شده بود، خریده بود و چند سال پیش با داشتن یکعالم ثروت دنیا را گذاشت و رفت.» بهنظر او آقای تیگاردن مرد متشخصی میآمده، چون ثروتمند بوده. نتیجتاً خوب بودن آدمها ازدید مادربزرگ با ویژگیهای مادی تعریف میشود. این موضوع موازی است با شخصیت خود مادربزرگ. درواقع این نیز یکی از سؤالهای داستان است که آیا شخصیتی که به دنبال آدم خوب میگردد و خودش را درحد یک قاضی بالا میبرد، آدم خوبی است؟ پاسخ به این سؤال را میتوان در بخشهایی از داستان جستوجو کرد.
در همان ابتدای داستان مهمترین خصلت مادربزرگ که درادامه همهی خانواده را به کشتن میدهد، نشان داده میشود: «مادربزرگ خوش نداشت به فلوریدا برود، دلش میخواست برود تنسی شرقی چند تن از بستگانش را ببیند و هروقت فرصتی دست میداد سعی میکرد نظر بیلی را برگرداند.» او تلاش میکند دیگرافراد خانواده را راضی به اطاعت از خود کند. این ویژگی در جای دیگری از داستان نیز تکرار میشود: «بهزیرکی گفت: “توی این خونه یه در مخفی کار گذوشته بودن.” البته این حرف را از خودش درآورد، اما بدش هم نمیآمد که چنین چیزی واقعیت داشته باشد و دنبال حرفش را گرفت: “و میگن نقرهآلات خونواده رو توش مخفی کردهن و نمایندهی قانون همهجا رو گشته اما نتونسته پیداش کنه…”» در این دو صحنه میبینیم مادربزرگ رفتار دیکتاتورمآبانهای دارد و فقط مطابق میل خودش عمل میکند. او نهتنها آدم خودپسندی است، که برای رسیدن به خواستههایش حتی از نوههایش استفاده میکند. ویژگی دیگری که نشان میدهد مادربزرگ در زمرهی آدم خوب قرار نمیگیرد، نژادپرستی اوست: «”راستی، اون نینیکوچولوی مامانی رو نگاه کنین!” این را گفت و به بچهی سیاهپوستی اشاره کرد که در درگاه کلبهی مخروبهای ایستاده بود و پرسید: “برای نقاشی کردن جون نمیده؟” آنوقت همه سرشان را برگرداندند و از شیشهی عقب سیاهپوستکوچولو را تماشا کردند.» در متن زبان اصلی دیالوگهای مادربزرگ در این بخش کلمات توهینآمیزی برای خطاب به پسربچهی سیاهپوست دارد که تأکیدی بر نژادپرستی اوست. ویژگی دیگر تجملگرایی زیادازحد مادربزرگ است. در اوایل داستان وقتی خانواده دارند برای سفر آماده میشوند، دربارهی ظاهر مادربزرگ چنین میخوانیم: «مادربزرگ یک کلاه حصیری آبی آسمانی بر سر داشت که چند بنفشهی سفید بر لبهاش دیده میشد و پیراهنی بهرنگ آبی آسمانی پوشیده بود که یک دایرهی سفید در متن آبی آن دیده میشد. یقه و سردستهای پیراهن از پارچهی نازک سفیدی بود که بر حاشیهی آن تور دوخته شده بود و جلو سینه، بهموازات یقه، یک ردیف بنفشه از پارچهی ارغوانی سنجاق شده بود. و وسط آنها عنبرچهای دیده میشد. اگر تصادفی رخ میداد و مادربزرگ جانش را در بزرگراه از دست میداد، هرکس چشمش به او میافتاد، بیدرنگ میدید که به یک خانم متشخص برخورده است.» از ویژگیهای مادربزرگ میتوان نتیجه گرفت که خود او نیز آن آدم خوب نیست. اگر به خوانش مذهبی داستان هم توجه کنیم، میبینیم صفات مادربزرگ از گناهان کبیره در مسیحیتند. اصلیترین و بزرگترین این گناهان غرور (pride) است که میتوان آن را ویژگی اصلی مادربزرگ هم دانست؛ ویژگیای که در ابتدای داستان با آن معرفی میشود.
۱. A Good Man Is Hard to Find (1953).
۲. Flannery O’Connor (1925-1964).