نویسنده: پریسا همتیان
جمعخوانی داستان کوتاه «آدم خوب کم پیدا میشود۱»، نوشتهی فِلَنری اوکانر۲
در داستان «آدم خوب کم پیدا میشود» بهتکرار به کلمهی آدم خوب و آدم بد برمیخوریم. حتی نام داستان نیز شامل همین کلیگویی است. با نگاهی به شخصیتپردازیاش میشود به یکی از پیامهای فلنری اوکانر در این داستان پی برد: اینکه تعریف انسانها فراتر از معیارهای سادهای چون بد و خوب است. نویسنده دست به ساختن دو شخصیت پیچیده میزند: مادربزرگ و ناجور و آنها را بین آدمهای سادهای مانند پسرش، عروسش، بیلیسرخه یا همسر او قرار میدهد تا خواننده به تفاوت ایندو بهتر پی ببرد. دو نوهی مادربزرگ هم که هنوز درمقابل خودپسندیها و سوءاستفادههای مادربزرگ شکست نخوردهاند و بهراحتی درمورد حرفها و کارهای او ابراز نظر میکنند، در پایان داستان توسط افراد ناجور به قتل میرسند. شاید اگر مادربزرگ آنها را با دروغهای خود به کشتن نمیداد، شانسی میداشتند تا او را طور دیگری با حقیقتی که در پایان داستان به آن میرسد، آشنا کنند.
خانوادهای قصد سفری تفریحی به جورجیا دارد. مادربزرگ که با پسر، عروس و دو نوهاش زندگی میکند، اصرار دارد که به تنسی بروند چون از آنجا بیشتر خوشش میآید. حتی برای متقاعد کردن پسرش روزنامهی دردستش را چند بار توی سر پسرش میزند و به او میگوید که جنایتکاری در جورجیاست و پای وجدانش را به میان میکشد که حاضر نیست جان نوههایش را برای این سفر به خطر بیندازد. در همان صفحهی اول نکتههای کلیدی برای شناخت شخصیت مادربزرگ فراهم میشود. در مقابل پرحرفیها و ترفندهای مادربزرگ پسر تنها سکوت میکند و همسر او هم خودش را به نشنیدن میزند. اینطور به نظر میرسد که همیشه همهی حرفها را مادربزرگ زده و همهی نظرها را او داده و به دیگران در خانه اجازه نمیدهد که پا را از گلیمشان درازتر کنند و خودی نشان دهند. او همینطور باوجود اینکه سه بار در داستان دروغ میگوید، خود را در دستهی آدمهای خوب به حساب میآورد. جنایتکار داستان که خبر جنایتهایش در همان روزنامهی دردست مادربزرگ آمده بود، در پایان داستان حکم کاتالیزور را برای دگرگونی نگاه مادربزرگ دارد؛ اینکه نهتنها نمیشود انسانها را قضاوت کرد، بلکه بیشتر از آن، نمیتوان نگاه یکبعدی به انسانها داشت و به انسانها گفت یا خوب هستند یا بد. جایی در داستان ناجور به مادربزرگ میگوید: «خیر خانوم. من آدم خوبی نیستم. اما از من بدتر هم پیدا میشه»؛ که گفتهای است در مخالفت با نگاه سفیدوسیاه به انسانها. او ازنظر مادربزرگ در یک دستهبندی خیلی بزرگ و ساده قرار گرفته: آدم بد. البته بعد از رویارویی با ناجور او را در دستهی دوم یا آدم خوب قرار میدهد.
خانواده بهدلیل دروغهای مادربزرگ راه خود را کج میکند. او بهدروغ به آنها میگوید که در آن نزدیکی ویلایی هست که گنجی درش پنهان شده. در مسیرشان بهطرف ویلا، گربهشان که مادربزرگ پنهانی با خود آورده، روی شانهی پدر خانواده میپرد و باعث چپ شدن ماشینشان میشود. به این صورت است که خانواده گیر دارودستهی ناجور میافتد. وقتی همهی افراد خانواده توسط افراد ناجور کشته میشوند و مادربزرگ و ناجور باهم تنها میمانند، ناجور با توصیف شرایطی که با آنها دستبهگریبان بوده سعی دارد به مادربزرگ بفهماند که مجازاتهایی که برای گناهانش کشیده، خیلی سنگینتر از چیزی بوده که سزاوارش باشد. او از زندانیهای طولانی و انفرادیاش میگوید، طوری که دل مادربزرگ برای او میسوزد و مرتب به او میگوید که او آدم خوبی است و اگر دعا کند، گناهانش بخشیده خواهد شد. وقتی حرف از مسیح میشود، ناجور ابراز میکند که مسیح همهچیز را به هم ریخت، چون این مسیح بود که همهی انسانها را یکی و برابر میدانست. اما ناجور خودش خوب میداند که اینطور نیست؛ همانطورکه او یک جنایتکار است و با کسی که جنایتی مرتکب نشده فرق دارد. در همین حین است که به دل مادربزرگ نیز شک مینشیند که شاید نباید به حرفهای مسیح اعتماد میکرده و همهی انسانها یکی و برابر نیستند. اما وقتی ناجور درمقابل این پرسش بزرگ اظهار عجز میکند، مادربزرگ دوباره شخصیتش ظهور میکند و خود را آنقدر قوی و خودمختار میبیند که ناجور را یکی از فرزندان خودش میپندارد که میتواند نجاتش دهد. و با همین تصور مرگ خود را بهدست ناجور رقم میزند.
۱. A Good Man Is Hard to Find (1953).
۲. Flannery O’Connor (1925-1964).