نویسنده: سمیه لطفمحمدی
جمعخوانی داستان کوتاه «مرگ ایوان ایلیچ۱»، نوشتهی لئو تولستوی۲
آدمی در زندگی با ترسهای گوناگونی روبهرو میشود. هر ترس ریشه در جایی دارد و بسیاری از وحشتها بهعلت ناشناخته بودن منبعشان تشدید میشوند. یکی از مسائلی که خوف ایجاد میکند مرگ است؛ موضوعی که در ادبیات داستانی بسیار ازش گفته شده و نویسندگان هرکدام بهشیوهای با آن دستوپنجه نرم کردهاند: گاهی بهدلیل آنکه نمیشناختندش با ظاهری زیبا آن را آراستهاند، تا هم خود و هم خواننده را بهشیوهای قانع کنند. گاهی با مرگ از منظر مذهبی آن روبهرو شدهاند و سعی کردهاند از این دریچه به مسئله نگاه کنند. گاه ترجیح دادهاند بهتنهایی با موضوع مرگ برخورد نکنند و آن را با مسائل دیگر بیامیزند تا شاید از وهم آن کاسته شود. اما گاهی دیگر شهامت این را داشتهاند که با ترس خود مواجه شوند و مستقیم، بیواسطه و سرراست به سراغش بروند؛ همان کاری که لئو تولستوی در داستان «مرگ ایوان ایلیچ» انجام میدهد. او حتی با مخاطبش نیز همین روش را در پیش میگیرد و در نام داستان کلمهی مرگ را به کار میبرد تا از همان اول خواننده را با موضوع رودررو کند.
داستان در دوازده بخش روایت میشود. اولین قسمت با رسیدن خبر مرگ ایوان ایلیچ شروع میشود و ده بخش بعدی به زندگی او تا هنگام مرگ میپردازد و باز بخش دوازدهم به مرگ اختصاص پیدا میکند. به ساختار داستان که دقت کنیم ــ بااینکه نامش «مرگ ایوان ایلیچ» است و تولستوی هم خواسته در این داستان مستقیم به موضوع مرگ بپردازد ــ بخشهای بیشتری از روایت به زندگی شخصیت اصلی تعلق دارد. درواقع تولستوی در ساختار داستان نیز اهمیت چگونه زیستن را در نظر میگیرد. در بخش اول نویسنده تابوت و کالبد مردهی شخصیت داستان را پیش چشم مخاطبش مجسم میکند. او از دوست و همکار ایوان کمک میگیرد تا جزئیات جسد را از دریچهی چشم او به خواننده نشان دهد. تولستوی از ذکر هرکدام از این عناصر هدفی دارد. نمونهای از توصیفهای پیکر مردهی ایوان ایلیچ این جمله است: «سر مرده کرنشی دائمی را نشان میدهد بر بالش تابوت»؛ چراکه دیگر مرگ فرارسیده و چارهای جز تسلیم نیست. تولستوی میداند مهم است که این تابوت و جسد طوری وصف شود که تا پایان جلوِ چشم مخاطبش بماند. زن ایوان ایلیچ میآید تا کمکم از رنج و بیماریای بگوید که شوهرش با آن درگیر بوده، اما مسئلهی اصلی بیماری و مرگ نیست. شاهکلید روایت در جملهی ابتدایی بخش دوم به خواننده نشان داده میشود: «زندگی ایوان ایلیچ بسیار ساده و بسیار معمولی و بنابراین بسیار وحشتناک بود.» چطور میشود زندگی ساده و معمولی وحشتناک باشد؟
از اینجا به بعد روایت به زندگی معمولی و سادهی ایوان ایلیچ میپردازد. او کودکی خوبی داشته و فرزند نورچشمی خانواده بوده. بزرگسالیاش هم طبق اصول و چهارچوبی شکل گرفته: در شغل اداری خدمت کرده، پا را از قواعدوقوانینی که برایش وضع شده فراتر نگذاشته و سعی کرده برای خودش حریم و قاعدهمندی خاصی داشته باشد، ازدواجش از روی عشق نبوده، اما تا جایی که توانسته با آن کنترلشده و درست برخورد کرده. پس چه چیزی زندگی او را خوفناک کرده؟ تولستوی زندگی شخصیت داستانش را نیز با شرح جزئیات بیان میکند تا خواننده متوجه شود شادیهای او در زندگی فقط سه چیز است: شغلش، خانهی جدیدش و بازی بریج. شغلش کار اداری، رویهای مکرر و خستهکننده است که ایوان ایلیچ به آن دلخوش است و به همین دلیل وقتی تکانی در شرایط آن به وجود میآید، او را به هم میریزد و سعی دارد هرطوری شده وضعیت را تغییر دهد و موفق هم میشود. او حتی وقتی شرایط زندگی خانوادگیاش دگرگون میشود، شغلش را جایگزین آن میکند تا رضایتش از زندگی برگردد. درواقع از رنجی که در زندگی با آن روبهرو میشود، فرار میکند و به یکی از معدودداشتههایش، یعنی کارش، پناه میبرد.
ایوان ایلیچ زندگی روزمره را میگذراند تا سروکلهی بیماری پدیدار میشود. تولستوی شرایط بیماری را نیز جزءبهجزء توضیح میدهد تا برسد به جایی که ایوان ایلیچ حضور مرگ را میپذیرد. حالاست که پرسشها بهسمتش هجوم میآورند. از نزدیکانش که قرار نیست با او بمیرند، دلخور و متنفر میشود. زندگی نزیستهاش در سرش تبدیل به هزاران چرا و فریاد میشود و این فریادها جنبهی ظاهری پیدا میکنند و ایوان شروع میکند به هوار زدن و دادوبیداد کردن. پشیمانی کلمهای است که تولستوی به کار میبرد. شخصیت داستان از چه چیز پشیمان است؟ از زندگیای که زندگی نکرده و از دمی که غنیمت ندانسته؟ او در زندگی همهی نقشهایش را خوب بازی کرده، فرزند، همسر، کارمند و پدر خوبی بوده، اما برای خودش چه کرده؟ او شادیهای نکرده و کارهای انجامندادهی زیادی دارد. همهی ریزهکاریها و جزئیات شرح داده میشود تا زمینه را برای رسیدن به این موضوع مهم فراهم کند. احساس دوطرفهای که تولستوی بهظرافت به آن اشاره میکند، قابلتوجه است. در بخش اول اطرافیان ایوان هرچند از مرگ او ناراحت میشوند، اما به این موضوع فکر میکنند که «او مرد و من نمردم» و همین سبب میشود که با حسی درونی مرگ را از خود دور ببینند. و در بخش پایانی زمانی که مرگ به ایوان ایلیچ نزدیکتر از همیشه است، این مسئله فکر او را مشغول میکند که «من میمیرم و آنها نمیمیرند» و همین حس انزجار از نزدیکان را در او بیدار میکند.
تولستوی وضعیت را خوب شرحوبسط میدهد و در همین راستا توصیفهای جالبی به کار میبرد. او شجاعت این را دارد که با مرگ مستقیم برخورد کند تا به یکی از دلایل مهم ترس از آن برسد: حسرت برای زندگیای که آدمی میتوانسته داشته باشد و در بیخبریاش به سر شده. نقطهی تحول ایوان ایلیچ لحظهای پیش از مرگ رخ میدهد؛ همانجاییکه به این واقعیت مهم پی میبرد و تنها شانسی که برایش مانده این است که ناآگاه از دنیا نرود. ایوان ایلیچ هرگز به آنچه برایش باارزش بوده درست نیندیشیده بود، وگرنه در زندگیاش تغییراتی میداد. درواقع تولستوی در قالب داستان به خوانندگانش میفهماند که ارزشمندی تثبیتشدهای در زندگی لازم است تا زندگی از معنی تهی نشود و با نزدیک شدن به موعد مرگ هراس و بیم آدمی را فرانگیرد.
۱. The Death of Ivan Ilyich (1886).
۲. Leo Tolstoy (1828-1910).