نویسنده: پرستو جوزانی
جمعخوانی داستان کوتاه «مرگ ایوان ایلیچ۱»، نوشتهی لئو تولستوی۲
«مرگ ایوان ایلیچ» داستاني است دربارهی مردن و بهطور دقیقتر چگونه مردن؛ اینکه از دید تولستوي چگونه و با چه نگاهي عبور از این آستانه میسر ميشود. داستان در دوازده اپیزود تنظیم شده. راوي در اپیزود اول دانایکل است. در اپیزود دوم هم با کیفیت دانایکل روایت خود را آغاز ميکند، اما رفتهرفته معطوف به ذهن ایوان ميشود. زمان هم کیفیتي جالبتوجه در داستان دارد؛ بهگونهاي که هرچه به دوران بیماري و سپس مرگ ایوان نزدیک ميشویم، زمان کشدارتر و روایت جزئيتر و ذهنيتر ميشود. این همان خاصیت و تجربهاي است که آدمي در دوران بیماري و افول از سر ميگذراند؛ بهعبارتي درست است که زمان امري قراردادي است، اما تجربهی ما از درک زمان متفاوت است. اپیزود دوم کودکي، ازدواج و همچنین تولد و تحصیل فرزندان ایوان را در بر ميگیرد. اپیزود سوم از روي هفده سال از زندگي او عبور ميکند. اما از اپیزود چهارم بیماري خود را نشان میدهد و تا پایان داستان که چند ماه بیشتر به طول نميانجامد، رفتهرفته شدت میگیرد و همزمان هفتهها، روزها و ساعتها با جزئیات بیشتري روایت ميشوند. اپیزود اول از بعد از مرگ ایوان آغاز ميشود؛ جایي که همکارهاي او در ساختمان دادسرا جمع شدهاند و باحرارت دربارهی محاکمهاي اظهارنظر ميکنند؛ در وضعي که یکي موافق و یکي مخالف عدم صلاحیت دادگاه است، نفر سومي که تا آن لحظه ساکت بوده مرگ ایوان ایلیچ را اعلام ميکند. این آغازْ کلیدهایي براي گشایش داستان در اختیار ميگذارد.
ایوان قاضي است؛ یعني تمام عمر دربارهي حقانیت و عدم حقانیت امور و اشخاص حکم داده. حالا در پایان داستان ميبینیم او با دردي جانکاه روبهرو است و هیچ پاسخي براي اینهمه رنج پیدا نميکند. با این رویکرد، داستان تغییر نگاه یک قاضي به امر قضاوت را نشان ميدهد. بهطور کلي در اپیزود اول ما شاهد پوچي زندگي ایوان هستیم؛ اینکه همسر و همکارها از مرگ او دچار اندوه نشدهاند و هرکدام بهدنبال تسخیر جایگاه مالي و شغلي او هستند. سپس داستان بهسراغ زندگي ایوان ميرود. اما بعدتر خواهیم دید که زندگي او بهنظر کاملاً بهجا و سنجیده و حتي بهنسبت توأم با موفقیت سپري شده. پس اشکال کجاست و دلیل اینگونه مردن چیست؟ این سؤالي است که ایوان در بستر مرگ مدام از خود ميپرسد و براي یک قاضي که تمام عمر حکم مجازات صادر کرده، هیچ سؤالي مهمتر از این نیست. در اپیزود سوم کلید دیگري در راستاي این خوانش نهفته؛ بهعبارتي «رویدادي نامنتظر و ناگوار جریان آرام زندگي او را بهکلي بر هم ميزند.» او انتظار ترفیعدرجه را داشته، اما این موقعیت نصیب دیگري ميشود. ایوان احساس ميکند که با او ناعادلانه رفتار شده و خشمگین ميشود. همین ناعدالتي است که در پایان داستان نیز او را نسبتبه اطرافیان خشمگین ميکند؛ آنقدرکه از سلامت آنها دچار انزجار ميشود. درواقع این سؤال است که امان از او ميبرد: «من بهعقوبت کدام گناه زجر ميکشم و شما بهپاداش کدام ثواب سلامتید؟» و اینطور توهم قدرت ارادهی انسان در داستان به چالش کشیده ميشود؛ همانطورکه وقتي ایوان از نردبان ميافتد، بارها با غرور و خنده واقعه را براي خانوادهاش تعریف ميکند و ميگوید که «ورزشکار بودن به درد چنین وقتهایي ميخورد. اگر آدم دیگري جاي من بود مرده بود.» همچنین وقتي علائم بیماري شدت ميگیرد، زنش تا لحظههاي آخر او را مقصر ميداند و خیال ميکند که اگر بهقدر کافي مراقبت کرده بود، بهبود پیدا ميکرد.
اپیزود چهارم اینطور شروع ميشود که «افراد خانواده همه تندرست بودند…»، اما این درواقع شروع فصل بیماري ایوان است. ازاینپس تمام تلاش ایوان درجهت پیدا کردن دلیل این رنج است. اول مسئلهی آپاندیس یا کلیه است؛ یعني توسل به علم پزشکي. در اپیزود پنجم دستبهدامان منطق کایزهوتر ميشود. با خود فکر ميکند اگر مقدر بود که «من هم مانند کایوس (مفهوم انسان مجرد) بمیرم تابهحال صدایي دروني به من گفته بود (توهم کنترل شرایط و سر درآوردن از راز مرگ).» حتي به اتاق پذیرایي ميرود و خیال ميکند که زندگياش را بر سر پردهها از دست داده؛ چون باید حتماً دلیلي وجود داشته باشد و براي یک قاضي پیدا کردن دلایل و شواهد کار دشواري نیست. در اپیزود هفتم ایوان تنها با تماس و حضور گراسیم است که آرامش پیدا ميکند. این آرامش از آنجا ناشي ميشود که گراسیم او را فقط یک بیمار ميبیند. از نگاه گراسیم بیمار بودن امري طبیعي است. او دنبال رفع بیماري یا دلیلي براي آن نیست، تنها براي ایوان دل ميسوزاند، چون ایوان شایستهي ترحم و دلسوزي است. در پایان ميبینیم که رسیدن به این نگاه است که آرامش ابدي را برای ایوان به ارمغان ميآورد. اما در حضور دوستان او همچنان چهرهاي جدي به خود ميگیرد و بر سر عقایدش لجوجانه اصرار ميورزد.
در اپیزود هشتم ایوان باورش را به بهبود از دست ميدهد. وقتي دکتر به معاینهي او ميپردازند، قاطعانه ميداند که این کارها ابلهانه است. سپس همسر و خانوادهاش او را ترک ميکنند، تااینکه در اپیزود نهم گراسیم را هم مرخص ميکند و براي اولین بار با این سؤال روبهرو ميشود که مبادا آنطورکه باید زندگي نکرده. او حالا خود را از مقام برحق به مقام مجرم محکوم میکند، اما هنوز درحال قضاوت است. گرچه مجرم بودن عذابآور است، اما ميتواند راهحلي براي این سؤال بيجواب باشد که به کدام دلیل شکنجه ميشود؟ در اپیزود دهم صدايي دروني به او پاسخ ميدهد: «به هیچ دلیل. این رنجها خواهناخواه وجود دارند.» او در اپیزود یازده ميپذیرد که زندگياش نادرست بوده و ميخواهد درصدد جبران برآید. اما بعد از مراسم عشاي رباني و بهدنبال احساس رضایت دروغیني که به او دست داده، عذاب و فریادهاي سهروزهاش شروع ميشود. در اپیزود آخر انگار که در واگن قطار نشسته باشد، ناگهان جهت واقعي حرکت را درک ميکند و در صفحهی آخر دو بار این سؤال طرح ميشود که زندگي درست کدام است؟ هیچ پاسخي براي این سؤال نیست؛ شاید چون درستي در کار نیست. تنها همین تصور و دیدگاه است که ایوان را از عذاب ميرهاند و تسلیم مرگ ميکند. اما پیش از مرگ، به فرزند و همسرش چشم میدوزد و به آنها ترحم ميکند، چون آنها هم مانند خود او موجوداتي قابلترحم هستند، چون درست و غلط از میان برداشته شده؛ خویش و دیگري یگانه شدهاند، دیوارهاي بهشت فروریخته و درد پایان گرفته.
۱. The Death of Ivan Ilyich (1886).
۲. Leo Tolstoy (1828-1910).