نویسنده: کاوه سلطانزاده
جمعخوانی داستان کوتاه «یک گوشهی پاک و پرنور۱»، نوشتهی ارنست همینگوی۲
همینگوی با تئوری کوه یخ در ادبیات داستانی شناخته میشود. او معتقد است همچون کوه یخی که فقط یکهشتمش روی آب و در دید است، تمام داستان نباید نشان داده نشود تا ذهن خواننده بتواند در جریان آن به کشف آنچه در لایههای زیرینش نهفته بپردازد و تفسیر خود را داشته باشد. در داستان «یک گوشهی پاک و پرنور» خواننده باید از میان توصیفهای راوی از محیط و گفتوگوها، سرنخهایی برای فهمیدن معنی پیدا کند. حتی واژهگزینیهای همینگوی برای راوی و شخصیتها بسیار سادهاند و جملههایی کوتاه و مختصر را شکل میدهند. هیچ نقطهی اوج دراماتیکی در داستان وجود ندارد. نویسنده بدون توصیف شکل و ظاهر و سرووضع، شخصیتهایی بینام و بیصورت خلق میکند و تنها به ناشنوا بودن پیرمرد و تفاوت سنی دو پیشخدمت اشاره دارد. او شکاف بین آندو را بهدلیل تفاوت سنی و داشتن و نداشتن انگیزه آشکار میکند و از رد شدن باعجلهی سربازی با زنی جوان، درجهت نشان دادن انگیزه بهره میبرد. دو پیشخدمت بدون اینکه حرف یکدیگر را بفهمند، باهم به گفتوگو میپردازند. بااینکه هردو شغل مشابهی دارند، هرکدام از دریچهی نگاه خود به زندگی مینگرد. پیشخدمت جوانتر نمیتواند بفهمد چرا پیرمرد ناشنوا دست به خودکشی زده، آنهم وقتی پولدار است. مسئلهای که برای پیشخدمت مسن کاملاً قابلدرک است و با مهارت نویسنده بهخوبی نشان داده میشود. این تفاوت دیدگاه، درادامهی داستان و درخلال گفتوگوها بیشتر بروز مییابد.
پیشخدمت مسن پیرمرد ناشنوا را بهتر درک میکند. او با زیر نظر قرار دادن پیرمرد میفهمد تنهایی و نداشتن انگیزه برای زندگی، و نشستن در انتظار مرگ، انسان را به پوچی میرساند؛ گویی او بعد از بستن کافه و جدا شدن از پیشخدمت جوان، راه پیرمرد ناشنوا را ادامه میدهد و «هیچ»گویان در کوچهپسکوچههای شهر بهدنبال معنای زندگی و درواقع «یک گوشهی پاک و پرنور» میگردد؛ جایی که کسی مثل خودش حواسش به زیادهنوشی پیرمردی که هرشب به کافه میآید باشد. پیشخدمت دیگر برای درک این مفهوم هنوز خیلی جوان است و برخلاف پیشخدمت مسن هنوز اعتمادبهنفس دارد.
همینگوی تصاویری مثل سایهی برگها و کلماتی مثل تمیز، پاک و پرنور را در داستان تکرار میکند، شاید بهوسیلهی تکرار آنها، برای پیرمرد ناشنوا و پیشخدمت مسن مرهمی تدارک میبیند؛ مرهمی که قرار است برای مقابله با تنهایی و تاریکی شب، که مثل صحنهی داستان تمام زندگی آنها را در بر گرفته، عمل کند. این مرهم تاحدی برای پیرمرد ناشنوا کار میکند، زیرا او توانسته گوشهای پیدا کند که کسی ــ پیشخدمت مسن ــ حواسش به او باشد. گوشهای که در آن دست نوازشگر سایهی برگی بر سرش میافتد؛ چیزی که پیشخدمت مسن تا آخر داستان از آن بیبهره میماند.
واژهی هیچ که در داستان بسیار تکرار میشود، عدم و فقدان را در ذهن خواننده تداعی و مفهوم مرکزی داستان را بیشتر نمایان میکند. نویسنده با این تکرار حس پریشانی انسان معاصر را دربرابر مفهوم نیستی برای خواننده شکل میدهد؛ حسی که کاملاً برای پیرمرد ناشنوا و پیشخدمت مسن قابلدرک است و از یکی به دیگری سرایت میکند. همینگوی برای انتقال افکار درونی پیشخدمت مسن، از تکنیک خاصی برای نشان دادن جریان آگاهی او استفاده میکند که در تضاد با زاویهدید سومشخص نمایشی داستان است. او راوی نمایشی را در حرکتی نامحسوس با جملهی «پیشخدمتی که زن داشت و نمیخواست بیانصافی کرده باشد و فقط عجله داشت»، به درون ذهن پیشخدمت جوان میبرد و زمینه را برای طرح مسئلهی فلسفهی وجود، که ذهن پیشخدمت مسن را بعد از مواجهه با پیرمرد ناشنوا اشغال کرده، آماده میکند. پس از اینکه پیشخدمتها از یکدیگر جدا میشوند، راوی با جملهی «و گفتوگو را با خودش ادامه داد»، به افکار پیشخدمت مسن میرود. این جمله نقش گذار را از زاویهدید نمایشی به محدودبهذهن ایفا میکند و جای گذار مکانی پیشخدمت مسن را میگیرد. با این تمهید علاوهبر اینکه تغییر جای شخصیت به بخش زیرین کوه یخ میرود، به درونمایهی داستان قدرت و اهمیتی ویژه میبخشد.
پیشخدمت مسن با جایگزین کردن واژهی هیچ با کلمههای مهم از یک دعای مذهبی، نهتنها دین را در چنین وضعیتی ناکارآمد میبیند، بلکه آن را به سخره هم میگیرد؛ انگار با این روش بخواهد حواس خود را از نوعی پوچی که گرفتارش شده منحرف کند. او که در گذشته جوانی را تجربه کرده، آیندهای بهتر از پیرمرد ناشنوا برای خود متصور نیست. او پس از اینکه حسابی مست میکند و به خانه میرود با خودش میگوید: «شاید از بیخوابی باشد»، اما خواننده میداند پرسشهایی که ذهن او را پیش از مستی مشغول کرده، برای بسیاری از انسانهایی که نیمهراه زندگی را طی کردهاند و پا به شب زندگی گذاشتهاند، مطرح میشوند و «خیلیها به آن دچارند».
۱. A Clean, Well-Lighted Place (1933).
۲. Ernest Hemingway (1899-1961).