نویسنده: کاوه سلطانزاده
جمعخوانی داستان کوتاه «زمینیها۱»، نوشتهی رومن گاری۲
«زمینیها» روایت چند ساعت از زندگی دختری جوان و پیرمردی قدکوتاه است که میروند تا خودشان را به هامبورگ برسانند. دختر چیزی نمیبیند، اما کور نیست؛ گویا بعد از اتفاق تلخی که سربازها برایش رقم زدهاند، چنان ضربهی روحی و روانیای به او وارد شده که نمیخواهد دنیا را ببیند. او دچار کوری روانی شده. صحنهی داستان میدان مخروبهی شهری ویرانه را به تصویر میکشد که پیرمرد در کودکی آن را دیده و زیباییاش هنوز در خاطرش مانده. دختر که در جنگ خانه و خانوادهاش را از دست داده، مصائب زیادی را از سر گذرانده و در واکنشی عصبی، چشمش را به پلیدیهای دنیا بسته. مردی که همراهش است برایش تصویری زیبا از پیرامونشان میسازد و جلوتر میفهمیم میخواهد به دختر مهربانی و محبت کند تا حالش هرچه زودتر خوب شود. سرووضع و لباسهای این زوج در کنار صحنهی اولیهی داستان فضایی گروتسک ایجاد میکند. دختر آرایشی ناشیانه و بههمریخته دارد و لباسی بچهگانهای پوشیده که نه برای آن هوای سرد مناسب است و نه برای سنوسال و جثهاش. بهقول راوی سومشخص نامحدود داستان: «دامنش برای دختری به سنوسال او، بسیار کوتاه و حتی کمی از ادب به دور» است. پیرمرد قد کوتاهی دارد که بعدتر معلوم میشود آنقدر کوتاه است که پاهایش از صندلی کامیون آویزان میمانند.
صحنهی اول داستان میدانی کثیف و داغان را نشان میدهد. هیچ رنگی وجود ندارد و همهچیز چرک و خاکستری است. مجسمهای که مدتهای مدیدی در وسط میدان شهر بوده و قدمت هنر و صنعت شهر را نشان میداده، با بمباران نابود شده. این مجسمهی تندیس شیشهگری بوده که قسم خورده بوده روح خود را در شیشه بدمد تا «صنعتی که به سرزمینش آوازه و اعتبار بخشیده، بتواند با شایستگی تمام دوباره در بهشت جان بگیرد»؛ تصویری که بهنوعی با وضعوحال شکنندهی شخصیتها، بهویژه دختر، اینهمانی دارد و نابودیاش بههمراه تیرگی و تاری و خاکستری بودن صحنه، فضای گروتسک را بیشتر میسازد. زوج دختر و پیرمرد کمی در میدان خرابشده مینشینند و وقتی میفهمند هیچ کامیونی سوارشان نمیکند، بازهم پیاده میروند سمت جادهی هامبورگ. آنجا سوار کامیونی میشوند که جلوتر پیرمرد را پیاده میکند. پیرمرد وقتی به دختر میرسد ما از سرووضع دختر میفهمیم رانندهی کامیون چه کرده. اما آندو همچنان امیدوارند و راهشان را پیاده بهسمت هامبورگ ادامه میدهند؛ جایی که پیرمرد سادهدل فکر میکند میتواند اسباببازیهایی را که در چمدان کوچکش دارد بفروشد و خرجشان را درآورد؛ جایی که دختر هم میتواند توسط دکتر شترن درمان شود.
پیرمرد پاکدل است و جز چمدانی که در آن اسباببازیهایی برای بچهها، لباس بابانوئل و چند شیشه مشروب وجود دارد، هیچ ندارد. او میخواهد با این دارایی اندک دختر و خودش را از فلاکتی که در آنند، نجات دهد و البته دنیا را شاد کند. ازسویدیگر دختر انگار سِر شده. جز چشمهایش که نمیبینند، انگار بدنش هم حسی نداره؛ نه درمورد سرما و نه درمورد جفایی که رانندهکامیون و پیشتر سربازها به او روا داشتهاند. او میخواهد با ندیدن، حس نکردن و حرف نزدن از پلشتیها، محبتهای پیرمرد را جبران کند. پیرمرد که گویی قدش آنقدر کوتاه است که قدرتی برای ایجاد هیچ تغییری در دنیا ندارد، میبیند که از هامبورگ دورتر شدهاند، اما با سادهدلی، برای اینکه دختر حس بهتری داشته باشد، میگوید چیزی به هامبورگ نمانده؛ جاییکه تا وقتی که برسند عید شده و تمام پلیدیها و پلشتیهای دنیا، زیر سپیدی و پاکی برف پنهان شدهاند؛ برفی که قرار است با سپیدی و پاکیاش دنیا را قابل دیدن کند. اما ما میدانیم فاصلهشان که پیشتر دور بوده، حالا بسیار دورتر شده. شب است و حجم بارش برف بیشتر شده، اما این زوج نامتجانس امیدشان را از دست نمیدهند و میروند که آیندهای بهتر داشته باشند؛ آیندهای که به نظر خواننده نمیرسد از این شب فراتر رود.
در نگاهی تلخ اما امیدوار، داستان به رابطهی انسانی آدمها در شرایط سخت، واکنشهای عاطفی و طبیعی آدمی که درمعرض سختترین اتفاقها بوده و فرار از واقعیت، چه فیزیکی و چه در معنا، میپردازد. دو شخصیت که هرکدام تکتک و هردو باهم، با تنهایی و بیکسی خود دستوپنجه نرم میکنند، تلخی زندگی را با همراهی یکدیگر برای هم قابلتحمل میکنند. آنها برای خود دنیایی ذهنی ساختهاند که برخلاف دنیای واقعی، زیباست و در آن انسانیت هنوز تمام نشده؛ دنیایی که نهتنها در آن میتوان متجاوز را درک کرد و بخشید، بلکه میشود برایش دل سوزاند.
۱. Glass
۲. Romain Gary (1914-1980).