نویسنده: پرستو جوزانی
جمعخوانی داستان کوتاه «زمینیها۱»، نوشتهی رومن گاری۲
داستان «زمينيها» با اين جمله شروع ميشود: «قبل از جنگ، توي جادهي هامبورگ-نويگرن ده کوچکي بود بهنام پاترنسترکيرخن.» پاراگراف اول به شرح اين ده و تاريخش ميپردازد. از قديم در اين ده صنعت شيشهگري رواج داشته. مجسمهي يوهان کرول که سابقاً در ميدان شهر بوده، يوهان شجاع را درحال ساختن شاهکارش نشان ميداده. شاهکار يوهان جامي شيشهاي است. در افسانه آمده که او با دميدن روح خود در جام ميخواسته اين صنعت در بهشت دوباره جان بگيرد. کاخ شهرداري هم ساختماني عجيب و تاريخي بوده؛ پر از نمونههاي جامهاي دميدهشده. تمام اين افسانهها، ميدان، مجسمه، کاخ و جامهاي شيشهاي براثر بمباران اشتباهي از بين رفتهاند.
حالا پيرمرد وسط ميدان خالي زير برف ايستاده. چمداني پر از عروسک همراهش است و دختر نابينايی که بيشباهت به عروسکها نيست. اما براي پيرمردي از دهکدهاي که اعتبارش به جامهايي بوده که حالا همه شکستهاند، دخترک «شده مثل شيشهي ترکخورده، [که] دست بزني ميريزه.» بهگفتهي پيرمرد دخترک چشمهايش را بسته که دنيا را نبيند و باز تأکيد ميکند که «دخترک مثل شيشهي ترکخوردهست. بايد لاي پنبه نگهش داشت. براي همين خيلی حواسم جَمعه که بهش چي میگم. همهچي رو با رنگولعاب قشنگ براش نقاشي ميکنم. نه خرابهاي، نه سربازي…» دخترک آخرين جامي است که پيرمرد از دل خرابههاي سرزمينش بيرون کشيده و گرچه ترکخورده، اما تنها اميدي است که بايد لاي پنبهها نگهش داشت تا هرجور شده زنده بماند، حتی با دروغهای رنگولعابدار. تمام طول راه پيرمرد واقعيت را طور ديگري برای دختر ترسيم ميکند؛ از برفي بيجان و سرخورده گرفته تا مجسمهاي که ديگر در ميدان نيست، منظرهي نوئل و عابراني که بهگفتهي پيرمرد چشم از دختر برنميدارند.
دختر تجسم اميد پيرمرد است. تا وقتي که کنار پيرمرد روي چمدان نشسته، او نه از کم شدن سرعت کاميونها خودش را اميدوار نشان ميدهد، نه از فاصله گرفتنشان حالش گرفته ميشود. او آنجا توي ميدان خالي نشسته، اميدش را لاي پنبه نگه داشته و پاهاي سرمازدهاش را ميمالد. اما وقتي دختر در کاميون ميماند و کاميون از پيرمرد دور میشود، او فرياد ميکشد. شروع ميکند به دويدن. در اين صحنه از توي کاميون شبح پيرمرد را ميبينيم که از دور دستهايش را تکان ميدهد و با حالتي ترحمانگيز لابهلاي دانههاي سفيد برف بيقراري ميکند. مينشيند کف جاده و ميزند زير گريه. اما خوشبيني کمکم به او برميگردد. برف با زيبايي تمام دورش ميرقصد. برای چنين صحنهي ترحمانگيزي اين توصيف به نظر مناسب نميآيد، اما بايد به ياد بياوريم که اين تصوير از نگاه پيرمردي است که اميد دارد به او برميگردد. دست از هقهق برميدارد، نفس عميقي ميکشد، چشمهايش را پاک ميکند و به راه ادامه ميدهد. بعد از نيمساعت شبحي آشنا روبهرويش ظاهر ميشود. اميد کامل و مجسم شده. حالا بااينکه کاميون او را دو برابر از راهش دور کرده و به اميدش تجاوز شده، ميگويد: «بريم. حالا ديگه اصلاً راهي نمونده.»
پيرمرد برای زنده ماندن به اين اميد نياز دارد. مسئله بقاست وقتي که خورشيد دارد در پشت خرابههاي مدرسهی شولاکانتروم فروميرود. اين مدرسه مشهورترين گروههای کُر در کل کشور را آموزش داده. فرزندان کارگرها از همان بچگي به آنجا ميرفتهاند تا تمرين نفس کنند. چه دميدن در جامهاي شيشهاي و چه تمرين تنفس برای گروههاي کُر، هردو يادآور حياتيترين عمل بدن براي بقا هستند: نفس کشيدن. نميشود اين شروع را اتفاقي يا بيمعني دانست. اين داستان دربارهي زنده نگه داشتن اميد است، وقتي خفقان جنگ آنقدر نزديک آمده که راه نفس را بسته. دختر اينجا بهمثابه اميد است که بايد کور باشد تا سياهي جنگ را نبيند و اميد در اين خفقان بهمثابه اولين شرط حيات است، يعني نفس کشيدن.
۱. Glass
۲. Romain Gary (1914-1980).