کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

سایه‌روشنی بر تاریکی روزگار

7 دسامبر 2024

نویسنده: الهه روحی
جمع‌خوانی داستان ‌کوتاه «زمینی‌ها1»، نوشته‌ی رومن گاری2


رومن گاری در اروپای بعد از جنگ زندگی می‌کرده و تمام سختی‌های جنگ را دیده و با گوشت و ‌استخوان حس کرده، اما به‌جای نا‌امیدی و نوشتن از سیاهی‌های آن روز‌ها سعی کرده دنیا را بهتر از آنچه هست، به تصویر بکشد؛ شاید جایی در دل کسی چراغی از امید روشن شود. خانم گلستان در مقدمه‌ی ترجمه‌ی «زندگی پیش‌ِرو» درمورد او گفته‌: «…او این دنیای پُر از ذلت و خواری و درد و خشونت و تحقیر را با رنگ گلبهی نقش کرده.» این توصیف خانم گلستان از رومن گاری من را به یاد پیرمردی می‌اندازد که در داستان «زمینی‌ها» تمام تلاشش را می‌کند تا به دنیای سیاه و تیره‌ی دختر همراهش رنگ و نور بپاشد.
داستان با توصیف روستای کوچکی در آلمان آغاز می‌شود؛ روستایی که قبل از جنگ رونق داشته، توریست‌ها می‌آمده‌اند و به تماشای فواره‌ی معروف سوفلور می‌نشسته‌اند و کودکان در مدرسه‌اش آموزش آواز می‌دیده‌اند، اما جنگ این روستا را با تمام زیبایی‌ها و شادی‌هایش نابود کرده و از آن‌همه زندگی ویرانه‌ای فرورفته‌درغبار باقی مانده. پیر‌مرد و دختر همراهش از دل خرابه‌ای بیرون می‌آیند. پیر‌مرد گیج و نگران است، انگار نمی‌تواند باور کند جنگ چه بلایی بر سر روستا و مجسمه‌ی محبوبش آورده؛ با‌این‌همه دست دختر همراهش را محکم گرفته تا درحد امکان از او مراقبت کند.
دخترک همه‌چیزش را در جنگ باخته. خانه و خانواده‌اش را از دست داده و مردان جنگی به او تجاوز کرده‌اند و او در واکنش به همه‌ی این سختی‌ها تصمیم گرفته تا دیگر نبیند. شاید هم حق داشته؛ دنیایی به این زشتی و پلشتی ارزش دیدن ندارد. بعد پیرمرد وارد زندگی‌اش شده؛ پیرمردی که خودش هم از زشتی‌ها و سیاهی‌های جنگ آسیب دیده و برای تحمل این درد به الکل پناه برده، اما مصمم است دوباره بینایی را به دختر برگرداند. او فروشنده‌ای دوره‌گرد است. اسباب‌بازی می‌فروشد و تمام عمر سعی کرده به بچه‌ها شادی هدیه بدهد و حالا هم برای شاد کردن دختری که جنگ تمام کودکی و خاطرات خوبش را گرفته، راهی هامبورگ است. می‌رود تا اسباب‌بازی‌ها را بفروشد و خرج داروو‌درمان دخترک را جور کند، به‌علاوه می‌خواهد تا روزی که دخترک بهبود پیدا نکرده، ‌جای چشم‌هایش باشد؛ البته با احترام به تصمیم چشم‌ها و ندیدن زشتی‌های دنیا. او از خرابه‌هایی که می‌بیند چیزی نمی‌گوید و روستایی را برای دختر ترسیم می‌کند که در کودکی در میدانش بازی می‌کرده. دختر همراه این خیال‌بافی پیرمرد می‌شود: «یه منظره از نوئل. قشنگ می‌تونم تصورش کنم، انگار دارم می‌بینمش. بخاریایی که دم‌صبح دود می‌کنن، دوره‌گردایی که چرخ‌دستی پُر از کاجو هل می‌دن، مغازه‌های پر‌زرق‌و‌برق و آماده‌به‌خدمت، دونه‌های سفید برف رو پنجره‌های شفاف…» پیرمرد به خیال دختر بال‌و‌پر می‌دهد؛ انگار خودش هم برای ادامه‌ی زندگی به شنیدن این دروغ احتیاج دارد: «آره، درست همینه که می‌گی. تازه آدم‌برفی هم هست، با یه کلاه دراز و یه پیپ. حتماً بچه‌ها درستش کرده‌ن. نوئل که می‌شد، همیشه خودمون یکی درست می‌کردیم.»
شب از راه می‌رسد. آن‌ها مجبورند برای رفتن به هامبورگ سوار تنهاکامیونی شوند که برای‌شان نگه می‌دارد. هنر داستان‌نویسی رومن گاری این‌جا خواننده را مبهوت خودش می‌کند. او در این قسمت هر‌آنچه گفتنی است را نشان می‌دهد. به تصویری که نویسنده از راننده‌ی کامیون می‌سازد دقت کنید: «راننده ته کابین بود و صورتش دیده نمی‌شد؛ فقط شبحی تاریک بود با دست‌هایی که زیر نور آبی چراغِ ماشین، روی فرمان می‌لرزید…»
همین چند جمله بدون پر‌گویی خواننده را هوشیار می‌کند. نکند در این کامیون اتفاق بدی بیفتد. همین‌طور هم می‌شود. راننده مرد را از ماشین پیاده می‌کند و دختر را با خودش می‌برد. شاید هر نویسنده‌ی دیگری بود همین‌جا داستان را تمام می‌کرد، اما رومن گاری هر نویسنده‌ای نیست. او نمی‌نویسد که فقط زشتی‌های دنیا را نشان بدهد؛ مخصوصاً حالا که برف به‌زیبایی می‌رقصد و روی زمین می‌نشیند. پیرمرد با نوک شالش چشم‌هایش را پاک می‌کند و راه می‌افتد و نیم‌ساعت بعد شبح دختر را میان برف‌ها می‌بیند. آرایش دخترک به‌هم ریخته، روبان صورتی قشنگش نا‌مرتب و زیپ دامنش کنده شده. پیرمرد دختر را در آغوش می‌گیرد و گویا این ‌بار چشم‌های پیرمرد است که نمی‌بیند و دختر است که واقعیت را طور دیگری نشان می‌دهد. دختر هم فهمیده برای دوام آوردن در آن روزگار تلخ گاهی باید حقیقت را ندید و دروغ گفت؛ گاهی باید مثل برف شد؛ برفی که شاید نتواند سیاهی‌ها را بپوشاند، ولی بازهم می‌بارد تا به خاکستری‌های دنیا سایه‌روشن بزند.


1. Glass
2. Romain Gary (1914-1980).

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, زمینی‌ها - رومن گاری, کارگاه داستان دسته‌‌ها: جمع‌خوانی, داستان غیرایرانی, داستان کوتاه, رومن گاری, زمینی‌ها, کارگاه داستان‌نویسی

تازه ها

ساختار سیال یا مغشوش؟ تحلیل و نقد ساختاری روان‌شناختی داستان «شام شب عید»

«شام شب عید» با دسر کابوس و خیال هم مزه نداشت

یک روز فشرده

مردی در آستانه‌ی فصلی سبز

دلبستگی و رنج

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد