نویسنده: الهه روحی
جمعخوانی داستان کوتاه «کلیسای جامع۱»، نوشتهی ریموند کارور۲
داستان «کلیسای جامع» یکی از برجستهترین آثار ریموند کارور است. داستان با استفاده از راوی اولشخص و شخصیتهایی که بهظاهر ساده به نظر میرسند، به پیچیدگیهای روابط انسانی، محدودیتهای فردی و ناتوانایی انسان در برقراری ارتباط میپردازد. داستان روایت تحول مردی است و درک بهترش از خود و دنیای اطرافش. «کلیسای جامع» شرح یک مهمانی است و سه شخصیت اصلی دارد: راوی و همسر راوی که میزبان هستند و مرد نابینایی بهنام رابرت که مهمان آنهاست. جملهی شروع داستان بهخوبی احساس راوی را نسبت به مرد مهمان نشان میدهد: «همان مرد کور، دوست قدیمی زنم، بله، خود او داشت میآمد شب را پیش ما بماند.» خواننده با خواندن همین جمله میفهمد ماجرا قرار است حول ارتباط بین این دو مرد شکل بگیرد. داستان ادامه پیدا میکند و ما شناخت بیشتری نسبت به راوی پیدا میکنیم. راوی که بینا است به مردی نابینا که همسرش را هم از دست داده حسادت میکند. راوی فردی سطحینگر است و بدون هیچ شناخت عمیقی همهی افراد نابینا را شبیه بههم میداند: «… توی فیلمها کورها آهسته حرکت میکردند و هیچوقت نمیخندیدند. گاهی هم سگهای مخصوص هدایتشان میکردند. من یکی که چندان خوش نداشتم یک مرد کور بیاید به خانهام.» راوی نمایندهی کسانی است که در دنیای مدرن بهخاطر پیشداوریها و محدودیتهای ذهنی خود از عمق تجربیات انسانی دور ماندهاند و نمیتواند ارتباط خوبی با دیگران بگیرد. او تنهاست و این چیزی است که همسرش هم به رویش میآورد: «گفتم: “من که دوست کور ندارم” گفت: “تو هیچ دوستی نداری.”»
رابرت اما نقطهی مقابل است. او از نعمت دیدن بیبهره است، اما با شنیدن و لمس کردن ارتباط بهتری با دنیای اطرافش گرفته و درک عمیقی از جهان و انسانها دارد. او که مدتی اپراتور آماتور رادیو بوده و با اپراتورهای دیگر در گوام، فلیپین، آلاسکا و حتی تاهیتی دوست شده، اگر روزی بخواهد به هرکدام از این کشورها برود، کلی دوست و آشنا دارد. او از سطح ظاهری عبور کرده و به درک عمیق رسیده. آشنایی رابرت با همسر راوی هم مصداق ارتباط قوی و درست است. کل زمان آشنایی آنها سه ماه بوده، ولی اثری که گذاشته تا ده سال طول کشیده و در این مدت رابطهشان را تنها با فرستادن نوار برای هم حفظ کردهاند. همسر راوی به ایستگاه میرود و رابرت را به منزل میآورد. راوی از چیزی که میبیند تعجب میکند. ظاهر مرد نابینا با آن چیزی که او در ذهنش تصور میکرده متفاوت است: مرد ریش دارد، عینک دودی نزده، عصا ندارد، سیگار میکشد و ظاهر شیکی دارد، موقع غذا خوردن بهخوبی موقعیت هر غذایی را روی میز پیدا میکند و تمیز غذا میخورد. زن راوی تمام حواسش به رابرت است و تمام مدت به او نگاه میکند. آنها راوی را فراموش میکنند و دربارهی خودشان صحبت میکنند: «از اتفاقهایی حرف زدند که در این ده سال برای آنها ــ برای آنها ــ رخ داده بود. منتظر شدم تا اسمم را از دهان زن نازنینم بشنوم، اما بیهوده بود.» حتی وقتی زن به راوی نگاه میکند، راوی حس خوبی ندارد: «احساس کردم قیافهای که میبیند چندان بابطبعش نیست. شانه بالا انداختم.» راوی احساس خطر میکند، میداند درمقابل مهمانش کم آورده. سعی میکند با تحقیر کردن رابرت به این حس حقارت و حسادت خود غلبه کند و نابینایی او را طوری به رویش بیاورد.
شام تمام میشود و زن میخوابد. راوی و رابرت کنار هم مینشینند و راوی مجبور میشود که با رابرت ارتباط بگیرد. او برای مهمانش علف میپیچد و باهم شروع میکنند به کشیدن. تلویزیون هم روشن است و درمورد کلیساها صحبت میکند. مرد راوی به تلویزیون نگاه میکند، ولی درست نمیبیند، حرفهای گویندهی تلویزیون را هم نمیشنود. برای همین وقتی میخواهد کلیسا را برای رابرت توصیف کند، میماند: «به تصویر کلیسای جامع توی تلویزیون زل زدم. چطور میتوانستم توصیفش را حتی شروع کنم.» راوی تلاشش را میکند، چیزهایی را هم سر هم میکند ولی نمیتواند منظورش را دقیق برساند. آخرسر این رابرت است که به دادش میرسد؛ گویا مرد نابینا با گوشهایش بهتر و بیشتر دیده. راوی کاغذی میآورد و رابرت دستش را میگیرد تا باهم نقاشی بکشند. او چشمهایش را میبندد و خودش را به دست مهمانش میسپارد و درپایان در جواب سؤال مرد نابینا میگوید: «واقعاً یک چیز درستوحسابی از کار درآمد.»
پایان داستان پایان باز است. اینکه درنظر راوی چه چیز درستوحسابی از کار درآمده مشخص نیست. شاید او فهمیده مشکل رابطهاش با همسرش چیست و شاید هم علت محبوبیت مرد نابینا را درک کرده؛ ولی چیزی که مشخص است نوری است که در یک لحظه بر زندگی راوی تابیده و قسمتهایی را برایش روشن کرده. برای اویی که همیشه دنیا را یک شکل میدیده و هیچوقت جزئیات را حس نکرده این نور شفابخش است. تحولی که برای راوی پیش میآید نوعی بیداری است که نهتنها ازطریق دیدن بلکه ازطریق لمس، احساس و همدلی به وجود میآید. درنهایت، او بهنوعی درک میکند که جهان و انسانها پیچیدهتر از آن هستند که فقط با چشم دیده شوند. این تحول معنوی و روانی به راوی امکان میدهد روابط انسانی را از دیدگاه جدیدی ببیند و با دنیای درونی خود و دیگران آشنا شود.
۱. Cathedral (1983).
۲. Raymond Carver (1938-1988).