نویسنده: کاوه سلطانزاده
جمعخوانی داستان کوتاه «فرار»، نوشتهی آلیس مونرو»
کارلا شخصیت اصلی داستان «فرار» تمایلی همیشگی به فرار از مشکلات دارد. تابستانی پرباران باعث شده کاروکاسبی آموزش اسبسواری و نگهداری از اسبها کساد شود و این مسئله اخلاق کلارک، شوهر کارلا را بدتر از قبل کند. او زن را وامیدارد از سیلویا که پس از مرگ شوهر شاعرشش به یونان رفته و حالا بازگشته، اخاذی کند. کارلا از نقشهی شوهرش ناخشنود است و به سیلویا اعتراف میکند که میخواهد کلارک را برای همیشه ترک کند.
داستان حول محور دو زوج از دو طبقهی اجتماعی مختلف که در همسایگی همدیگر زندگی میکنند میچرخد: کارلا و کلارک، و خانوادهی جیمیسن. سیلویا و لئون جیمیسن زنوشوهر ایدهآلی هستند، اما کارلا و کلارک رابطهی ناسالمی باهم دارند. کارلا پس از فرار از پیش خانوادهاش، با کلارک بداخلاق ازدواج کرده. عدم بلوغ و اعتماد در این رابطهی زنوشوهری باعث میشود کارلا از ازدواج خود ناراضی باشد و دچار مشکل شود. او از شوهرش حمایت عاطفی میخواهد، اما کلارک تندخو به چیزی جز رفع نیازهای اولیه اهمیت نمیدهد. کارلا احساس میکند در این زندگی گرفتار شده و به دنبال فرار از محدودیتهایی است که این زندگی مشترک برایش ایجاد کرده. او پیشتر هم از زندگی نسبتاً مرفه با خانوادهاش دست کشیده. به نظر میرسد این تنها کاری است که او در مواجهه با ناملایمات زندگی انجام میدهد. کارلا برخلاف میل والدینش با کلارک ازدواج و از خانه فرار کرده، اما پس از کشف ماهیت واقعی کلارک و رفتارهای کنترلگر او، از تصمیم خود پشیمان شده. او که پس از ازدواج ازطرف خانوادهاش ترد شده، شوهرش را تنها پشتیبان خود میداند؛ بنابراین رنج عاطفی را تاب میآورد و همین او را آسیبپذیرتر میکند. وقتی سیلویا با فرار کارلا همراه میشود، نگاهی اجمالی از آیندهای امیدوارکننده به او میدهد. اما وابستگی ناسالم کارلا به شوهرش، او را از میانهی راه بازمیگرداند. او نمیداند از زندگی چه میخواهد و ترجیح میدهد در ازدواجی ناهنجار باقی بماند؛ زیرا احساس میکند بدون شوهرش هویتی ندارد.
فرار در سرتاسر داستان جریان دارد. جز اینکه کارلا از خانوادهاش دست کشیده و فرار کرده، او و کلارک هم بهنوعی از زندگی شهری به زندگی روستایی فرار کردهاند. کاری که بهنظر میرسد زوج دیگر داستان یعنی سیلویا و همسر مردهاش لئون، هم انجام دادهاند. سیلویا هم پس از مرگ لئون تنهایی را تاب نیاورده و به سفری تفریحی به یونان گریخته، اما پس از این سفر اندوختهای همراه دارد. او توانایی تنها زیستن را پیدا کرده و به زندگیاش در روستا برگشته. فلورا، بز بازیگوش که بهنوعی با کارلا اینهمانی دارد، نیز چند روزی است که از مزرعه گریخته. بازگشت او در صحنهای که توسط نویسنده بهشکلی فراواقعی ساخته شده ــ همچون حیوانی که از آسمان فرستاده میشود تا جان انسانی را از قربانی شدن نجات دهد ــ طرحی اسطورهای از داستانهای مذهبی در ذهن خواننده تداعی میکند. دلیل حضور این حیوان در مزرعه آرامش دادن به اسبهاست، اما نقشی که نویسنده بر دوشش میگذارد، بنمایهای میسازد که در پیشبرد روایت بسیار مؤثر واقع میشود. فلورا نماد بیگناهی و آزادی است و ناپدید شدن و ظهور مجددش آینهی تلاشهای کارلا برای فرار از محدودیتهایی که با آنها روبهرو است. او نماد استقلالی است که بهچشم کارلا دستنیافتنی میآید. مونرو شباهت آشکاری بین فلورا و کارلا ترسیم کرده. درست همانطورکه فلورا خانه را ترک میکند اما درنهایت پیش کلارک بازمیگردد، کارلا نیز همین کار را انجام میدهد. او از میانهی راه از اتوبوس پیاده میشود و گریهکنان با کلارک تماس میگیرد تا دنبالش بیاید. اقدامات فلورا منعکسکنندهی مبارزهی درونی کارلا با میلش به آزادی و ناتوانی او در رهایی از کنترلگری کلارک است.
نویسنده خوابی را که کارلا دیده چنین تصویر میکند: «دیشب و پریشب خواب فلورا را دیده بود. در خواب اول، فلورا یکراست تا کنار تختخواب آمد و سیب سرخی در دهان داشت، ولی در خواب دوم ــ یعنی دیشب ــ همینکه دیده بود کارلا دارد میآید، فرار کرده بود؛ انگار پایش صدمه دیده بود، ولی هرطور بود، میدوید. کارلا را دنبال خودش تا مانعی که با سیم خاردار درست شده بود کشید، شبیه سنگرهای میدان جنگ بود، و بعد او ــ فلورا ــ از لای آن سُر خورده بود تو، با آن پای معیوب، عین مارماهی سفید لای مانع لغزیده و ناپدید شده بود.» سیب در دهان فلورا نماد قدرتمندی است که به داستان پیدایش در کتاب مقدس اشاره دارد؛ جایی که حوا برای به دست آوردن دانش و خرد میوهی ممنوعه را میخورد و با پیامدهای ناشی از آن مواجه میشود. رفتار فلورا همراه با سیب سرخی که به دهان گرفته، حکایت از میل به خرد و آزادی دارد. مونرو با این تصویر نشان میدهد که فلورا، و درنتیجه کارلا، از محدودیتهایی که بر او اعمال میشود، آگاه است و آرزوی رهایی دارد؛ حتی اگر بهمعنی مواجهه با عواقبی شدید باشد. این نمادها روایت را غنی میکنند و نگرشی عمیقتر از وضعیت عاطفی و روانی کارلا به خواننده میدهند. آنها مضامین کنترلگری، آزادی و پیچیدگیهای روابط انسانی را در داستان برجسته میکنند.
درنهایت فلورا قربانی خشمی میشود که از فرار کارلا به کلارک دست داده. استخوانهای او تبدیل به تهدیدی ازطرف کلارک برای کارلا میشود که دیگر هرگز به فرار نیندیشد؛ تهدیدی که اگرچه همیشه جلوِ چشم کارلا نیست، اما همواره، هروقت او نفسی عمیق بکشد، سینهاش را به درد میآورد. لاشخورها هم به ترس کارلا قوت میبخشند، مدام جای استخوانهای فلورا را به او یادآوری میکنند و باعث میشوند او وسوسهی فرار را در درون خود سرکوب کند. اما آیا کارلا هرگز فرار نخواهد کرد؟ جمجمهی فلورا بیانگر وضعیت و موقعیت خشنی است که کارلا در آن قرار گرفته و پیامدهای آزادیخواهی را برای او را آشکار میکند. «چند تکه پوست خونآلود که به آن چسبیده» برای کارلا یادآور تهدید شوخی و جدی کلارک برای کندن پوست سر اوست. به نظر میرسد کشف جمجمهی فلورا کارلا را برای به دست آوردن استقلال و فرار از ظلمی که به او میرود ناامید میکند. او در ذهن خود جمجمه را به فنجانی چای تشبیه میکند که میتواند در یک دست نگه دارد؛ «معرفت در یک دست.» و نویسنده اینگونه تعبیر اسطورهای را تکمیل میکند. درادامه کارلا خودش را گول میزند: «شاید هم نه. هیچچیز آنجا نبود. شاید اتفاقهای دیگری افتاده بود […] شاید فلورا آزاد بود.» او واقعیت را انکار میکند تا توان ادامهی زندگی در موقعیتی ظالمانه، تلخ و سخت را داشته باشد؛ بااینحال به آگاهی جدیدی دست یافته و درست است که در مقابل وسوسهی سر زدن به استخوانهای فلورا مقاومت میکند، اما به نظر میرسد این وسوسه فقط تا به دست آوردن موقعیتی دیگر دوام داشته باشد؛ چراکه کارلا اهل فرار است.