نویسنده: الهه روحی
جمعخوانی داستان کوتاه «فرار»، نوشتهی آلیس مونرو
داستان کوتاه «فرار» یکی از آثار برجستهی آلیس مونرو است که در آن نویسنده با مهارتی خاص به بررسی پیچیدگیهای روانی شخصیتها و روابط انسانی میپردازد. مونرو در فضای محدود داستان کوتاه، بهخوبی توانسته لایههای عمیق احساسات و ترسهای درونی شخصیتهایش را بنمایاند و درعینحال، مسئلههای بزرگ انسانی مانند تنهایی، هویت و فرار از خود را مطرح کند.
داستان حول شخصیت کارلا میچرخد؛ زنی که از احساساتش فرار میکند و از ترس مواجهه با خود به رابطهای غلط پناه میبرد. مونرو با استفاده از فلشبکها، گذشتهی زن جوان را به تصویر میکشد. کارلا با پدرخواندهاش رابطهی خوبی نداشته و هیچگاه از حمایت واقعی برخوردار نبوده. وقتی سروکلهی مردی بهنام کلارک پیدا میشود، ناپدریاش میگوید: «من خیال ندارم با تو جروبحث کنم.» بعد هم ادامه میدهد که بههرحال کارلا که دخترش نیست. این صحنه بهخوبی نشان میدهد که زن جوان از بیپناهی و بیتوجهی به کلارک پناه برده و در یک کلام، دنیای خود را در او خلاصه کرده، تا جایی که حاضر شده با او فرار کند.
حالا که سه سال از فرار میگذرد، کارلا متوجه شده زندگی در کنار مردی دمدمیمزاج مانند کلارک چقدر سخت است. زن تحت شکنجهی روانی است و هر کاری میکند تا کلارک را از خودش راضی نگه دارد. او برای جلبتوجه شوهرش بهدروغ میگوید پیرمرد همسایه به او نظر دارد، و وقتی میبیند کلارک از این حرف لذت میبرد، بیشتر به آن بالوپر میدهد تا توجه همسرش را بیشتر جلب کند. اما این دروغ سایهای میشود که زندگیاش را سیاه میکند. کلارک متوجه میشود که پیرمرد شاعر بوده و جایزهای برده. او همسرش را تحت فشار میگذارد تا از همسر پیرمرد غرامت بگیرد. کارلا درمانده میشود. او به فرار فکر میکند. اگر پول داشت، به تورنتو میرفت تا کنار اسبها برای خودش زندگی بهتری بسازد. او بهناچار به سیلویا، همسر همان پیرمرد، پناه میبرد و سیلویا کمکش میکند تا از این رابطهی مخرب فرار کند. اتوبوس بهسمت تورنتو حرکت میکند و کارلا در فکرهایش غوطهور است. اول به خانم سیلویا فکر میکند: «…میترسید یکوقت خانم جیمیسن را، که بهنظرش آدم خیلی حساس و دقیقی بود، مأیوس کند.» این جمله بهخوبی نشان میدهد که روان زن چقدر آسیب دیده. او همیشه نگران قضاوت دیگران است و میخواهد دیگران را ناامید نکند.
اتوبوس از خانه دور میشود و کارلا به یاد گذشته میافتد؛ به روزی که پدرومادرش، خانهاش، آلبومهای عکسش و تعطیلاتش را ترک کرده و همراه کلارک بهسمت آیندهای مبهم فرار کرده بود. او مدام در خیال خود تصور میکند که کدام حرف را به کلارک خواهد زد یا فلان پیشنهاد را به او خواهد داد. او میخواهد مواجهه با خود را به تعویق بیندازد، اما نمیتواند. «موضوع عجیب و وحشتناکی که دربارهی آینده کمکم برایش روشن شد ــ دنیایی که حالا در ذهنش شکل میگرفت ــ این بود که در آنجا وجود نخواهد داشت.» کارلا نمیداند بدون کلارک چگونه میتواند زندگی کند. او رفتن به تورنتو را حرکت بهسوی فنا میداند. نمیتواند. از اتوبوس پیاده میشود و به همان زندگی با کلارک برمیگردد.
مونرو بامهارت داستان دیگری موازی با داستان اصلی پیش میبرد؛ داستان بز سفید و بازیگوشی بهنام فلورا. بز در اوایل آمدنش به مزرعه کلارک را سرگرم میکرده؛ مانند آغاز آشنایی کارلا با کلارک که زن برای همسرش جذاب و دلنشین بوده. اما با گذشت زمان، گرمی رابطهی آنها کم و بعد ناپدید میشود؛ مانند بز که گم میشود. در شب بازگشت کارلا، بز هم به خانه برمیگردد. بز نمادی از عشق و سرزندگی زن است و برگشتش میتواند نوید روزهای بهتر را بدهد، اما کلارک او را سربهنیست میکند تا نشان دهد امیدی به برگشتن طراوت به زندگی کارلا نیست. کارلا هم قرار است مانند بز از بین برود؛ البته نهفقط استقلال و سلامت روانش که تا اینجای داستان نابود شده، بلکه این بار جانش نیز در خطر است.
پایان باز یکی از ویژگیهای برجستهی داستانهای مونرو است. این پایان به خواننده اجازه میدهد خود به نتیجهگیری نهایی برسد. کارلا با برگشت به زندگی مشترکش نشان میدهد اسیر ترسهای درونی خود مانده. او در وضعیت روانی بحرانی قرار دارد. این پایان به خواننده امکان میدهد دربارهی سرنوشت شخصیتها به خیالپردازی ادامه دهد و پرسشهایی از خود بپرسد: آیا کارلا قادر خواهد بود از این رابطه فرار کند؟ آیا در آینده همچنان در دام ترسها و وابستگیهای خود گرفتار خواهد ماند؟ یا اینکه تغییرات جدیدی در زندگیاش رخ خواهد داد که او را به نقطهای دیگر میرساند؟ درآخر میتوان گفت «فرار» داستانی است که درعینحالکه به بررسی روابط انسانی و پیچیدگیهای روانی آدمها میپردازد، بهطور زیبا و ظریف به مفاهیمی مانند ترس از تنهایی و فرار از خود اشاره هم دارد. شخصیت کارلا و بحرانهای درونی او نمادی از انسانهاییاند که تلاش میکنند از ترس و مشکلات فرار کنند، درحالیکه مشکل اصلی آنها جایی درون خودشان است.